کعبه در بند زمان نیست چنان که نور مولودش علی  در بند عالم هستی نبوده است

بار دیگر خاطره طلوع خورشید ذوالفقار ، در تار و پود بیت الله متجلی می شود

با تمام فراز و نشیب های زندگی  و گرفتاری های تلخ و شیرینمان، بار دیگر از قلب زمین " کعبه"  چشمه ی طراوت و شادمانی و سرور جوشیدن میگیرد  و در تمام ذرات عالم  حتی سلول های پیکرمان جاری می شود

برای اولین و آخرین بار داستان "تولدی در محراب " با دست توانای صاحب خانه ای بی همتا ، بر صفحات پر افتخار زندگی آن مولود یتیم نواز ، با قلم اعجاز و جوهر کرامت حک می شود . شگفتی چشم ها و زبان ها را از حرکت باز داشته  و همه را بر جای خویش میخکوب کرده است

خدایا اینکه حالش منقلب است و نگاهش منتظر نورسیده ای است کیست ؟ محرره ی محراب نیست عاکفه ی بیت المقدس نیست روزگارش را ، در اعتکاف محراب عبادت ،  دستی از بهشت تأمین نمیکند او اصلا معتکف هیچ محرابی نیست تا مائده ای از بهشت برای او آورده شود  او مریم نیست تا برای زادن مسیح از بیت المقدس بیرونش کنند پس او کیست  و او را با کعبه چه نسبت است ؟ حرمت کعبه از بیت المقدس بالاتر است آیا حرمت  آن بانو از مریم هم بیشتر ؟

او را نیز چون مریم مقدس از خانه ی خدا به بیرون رهنمون شوید  هنوز در زمزمه ی خاموش افکار و همهمه های آرام حیرت زدگان تماشاگر ، این کلمات در هم میغلطند که ناگاه صدای سهمگین شکافتن دقیق و منظم سنگ های دیوار کعبه سایه ی سکوت و حیرت محض را بر تمام وجودشان می افکند  دیوارهای کعبه به افتخار آن بانو از هم فاصله میگیرند  و آن زن با متانت و وقار در حالیکه بر لبانش حمد و ستایش نقش بسته است دعوت آن میزبان مهربان را لبیک می گوید

بنت اسد در کعبه قدم میگذارد  و دیوارهای کعبه دوباره به هم میرسد

 و فقط یک خط عمود از این شکاف به دیوار کعبه باقی می ماند تا مهری باشد  بر دهان حسودان ،    آیتی باشد برای گمراهان ، افتخاری باشد برای دوستان  

ابوطالب با تکیه بر این کرامت اعجازگونه ، لبخند  و اشگ و اضطراب را در هم ریخته است

آنانکه در سایه ی ظلمانی لات و عزی و هبل با آتش جهل و حماقت چشم و گوش و دل و زبان خود را از دست داده بودند چنین اعجازی در باورشان نمیگنجید

هر چه کردند درب کعبه را بگشایند تا پرده از  این راز برداشته شود نتوانستند

و اینک پدر مشتاقانه برای دیدن این اعجاز  با کلید و دست قدرتمند  و عزم خویش به جان درب بسته می افتد اما دریغ ..

قفل درب بسته ی کعبه به دستان  لرزان و قدرتمند  و چشمان اشگ آلود  و دل نگران ابوطالب  و به هیچ کلید و ضربه ای اعتنا نمی کند.  او مأمور است و معذور  او نیز باید در بیان این اعجاز  همچون کوه بایستد

چشم های منتظر، دقیقه ها را پشت سر می نهد

افکار جستجوگر ، ساعت ها را در مینوردد  خدایا روز اول  و دوم گذشت اما داستان حساس ترین لحظات زندگی یک بانوی دردمند در خانه ی در بسته ی خدا یه کجا می انجامد

این سؤال بی پاسخ تمام مکه را تا روز سوم  فرا میگیرد

ناگهان روز سوم، آهنگ دلنشین باز شدن دیوار کعبه  از همان خط عمود و  صدای چک چک قدم های بانویی خورشید در آغوش   و ترانه ی تکبیر و نوای هق هق چشمان شوق انگیز پدری  منتظر، مکه را به وجد می آورد دیگر برای هیچ کس هیچ سؤالی بی پاسخ نیست

آری  داستان عابده ی محراب و تولد مسیح نیست  داستان مادر محراب است که فرزند محراب را در دامن محراب از صاحب محراب میگیرد  تا برای محراب تربیت  و در محراب قربانی دوست شود

داستان میلاد مسیح نیست  داستان تجلی تسبیح مجسم در مرکز عبودیت است  داستان تولد مولودی است که مریم و آسیه و هاجر  و خیل حوریان بهشتی خادمه دو فاطمه ی اویند یکی مادر و دیگری همسر

داستان مولودی که پس از سه روز در گهواره سخن بگوید نیست داستان مولودی است که در اولین لحظات حیات  در دامان پر مهر کعبه سر به سجده می گذارد  و به یگانگی خدا و نبوت پیامبری گواهی می دهد که ده سال دیگر باید جامه ی پیمبری را به تن کند

داستان مولودی نیست که  به اذن خدا برای اثبات نبوت خویش  شفا می دهد  داستان مولودی است که بی آنکه در صدد اثبات حق خویش باشد نه خودش بلکه نامش هم شفا  میدهد

تازه فهمیدم کعبه مأمن و ملجأ بودنش قبله و عبادتگاه بودنش  به سنگ و آب و گلش نیست که به مولودش علی است

تازه فهمیدم ابوطالبی که نا بخردان مشرکش میدانستند خدای متعال در رگ و خون و پوست  و روح ملکوتی و الهی اش بذر شجره ی طیبه  یعنی علی را به ودیعت نهاده بود تا از نهاد آن یگانه موحد قریش  حامی پیامبر اسلام  حامی دیگری پا به عرصه ی وجود بگذارد

از شکافتن  دیوار کعبه فهمیدم علی کیست  و از عظمت مقام علی فهمیدم ابوطالب کیست

ابوطالب ! تولد علیت مبارک



تاريخ : جمعه سیزدهم فروردین ۱۳۹۵ | 14:18 | نویسنده : مسعود اسدي خانوکی |

من شیطانم دشمن قسم خورده ی انسان

چادر بر باد رفته توست که آبروی بر باد رفته ی مرا جمع می کند منی که در عهد خویش بارها شکست خورده ام

چرا انتقام نگیرم از چادری که هوسم را به تمسخر می گیرد  و نگاهم را به هیچ .

چرا انتقام نگیرم از چادری که طعمه ای را از کام تشنه ی من ربوده است

که اگر نبود چه آسان و سهمگین انتقام میگرفتم

دنیای انسان را جهنمی از فساد و تباهی میکردم تا دیگر علم الاسماء را به رخم نکشند و سجده اش نکنند 



تاريخ : پنجشنبه دوازدهم فروردین ۱۳۹۵ | 18:45 | نویسنده : مسعود اسدي خانوکی |
خورشيد در حصار كوچك احساس

خورشيد را در حصار كوچك  احساس خويش مي خواهم بي آنكه بينديشم آيا با  آن همه فاصله صدايم از سقف سياه سينه ام بالاتر مي رود ؟ عشق به خورشيد بدون پرواز و شكافتن ابرهاي سياه افسانه ي آرزوهاي محال است

ديوانه ي جمال خورشيد

نفخه ي صور مي شود تا در قيامت خويش

كوه هاي فساد و ظلم را در هم كوبد

طوفان مي شود تا ابرهاي لذت وغفلت را از مقابل چشمان مه گرفته دور كند

باران مي شود تا از دل هاي مرده شكوفه هاي حيات برويد

 شكوفه مي شود تا زيبايي ها آشكار و برهنگي ها و پلشتي ها پوشيده شود

معني مي شود نه آنكه در حصار لفظ بماند

 آيينه مي شود نه آنكه حيرت خود را در طواف تصاوير ناديده انگارد

اويس قرن مي شود تا دل شيدايش افق خورشيد باشد نه آنكه خورشيد را در حصار كوچك احساس خويش در آورد

ديوانه ي جمال خورشيد فقط در حصار احساس خويش فرياد نمي كند



تاريخ : جمعه دوازدهم مهر ۱۳۹۲ | 0:14 | نویسنده : مسعود اسدي خانوکی |

متن ادبي در شهادت امام صادق عليه السلام

آنگاه كه نعره ي وحشتناك شمشيرها و بوي متعفن خون و قدرت طلبي نزديك است طومار انسانيت را در هم پيچد


 و آتش زد و خورد ظالم ترينها جهنمي  شود به گستره ي گيتي.

 آنگاه كه خواص گمراه تشنه ي خون و جاهند و امت گمراه  تشنه ي راه ،

 يدالله هستي زبان خدا مي شود .

 قدرت و ظلم ستيزي را از ذوالفقارعلي به زبان جعفرصادق منتقل مي كند

 و در تخريب بنيان هاي جهالت و تاريكي و غفلت ؛ يك تنه  به ميدان مي آيد

با تابش اشعه هاي دانايي سينه هاي سياه را در هم مي شكافد

 اما هوس ها همچنان در تلاشند و ابرهاي سياه در گردش

  آنها براي نجات خويش خورشيد را هدف مي گيرند

 و آن را تا افق سرخ رنگ غروب به مسلخ مي كشانند

اما دير شده است

 چرا كه خورشيد پس از شهادت در سينه ي غروب ، اين بار از افق دلها سر زده است

و براي ظلمت چه سود وقتي دانش خورشيد صادق آل محمد ،  دلها را عرش صادق آفرين كرده است

 و عرش الرحمن با هيچ ظلمتي و با هيچ هجومي هدف قرار نمي گيرد  

از صلب حيدري زبان جعفري كمر عبدودها و مرحب هاي جهالت و غفلت را به زمين رسوايي مي كوبد

خورشيد دانش از افق قاب قوسين او ادني طلوع مي كند

  و باران نور دنياي اسلام را باغستان درختان پر ثمري ميكند كه براي هميشه ي تاريخ حيات معنوي انسان را كفايت مي كند . در شيمي جابر، در كلام هشام ،  در علوم قرآني حمران ،

 در ادبيات ابان و در علم حديث زراره ، نمونه اي از  صدها شجره ي طيبه ي علم لدني جعفربن محمدند

 كه تجلي و ترسيم كننده ي عيونا يشربون بها عبداللهند

 دستان هنرمند استاد آينه ساز  بر بال ملائك ،

دنياي ما را چنان آينه كاري كرده است  كه بهشت را در آينه ي كلامش مي توان ديد

وقتي قدرت بني العباس به دست ابو مسلم خراساني وعبدالله سفاح بر اجساد ميليوني مسلمانان بنا مي شود

هنوز دست ها را از خون پاك نكرده

 ناگهان متوجه مي شوند با ظهور اسلام جعفري

 پايه هاي قدرت آنها همچون روييدن گياه برتخته سنگي لرزان در يك قدمي نابودي است  

اينجا بازغربت و تنهايي است  كه گاه تكرار داستان زنجيرشبانه و تهديد مي شود

 و گاه ادامه ي آتش از درب خانه و خيمه گاه به  آستان خانه .

طبل رسوايي بني العباس با دست منصور بدتر از يزيد فقط به دانه ي انگور مسمومي ، جهان بشريت  و انسانيت را سياه پوش مي كند عشق مردم به حكومت بني العباس به بهانه ي رسيدن به الرضا من آل محمد وقتي به تنفر ابدي تبديل مي شود كه بر دست هاي لرزان خود تابوت صادق آل محمد را  مي بينند چرا كه اوج باطل را در منصور ، و نور الرضا من آل محمد را در سيماي مسموم و غروب انگيز  شهيد صادق مي بينند و منصور وقتي به خود مي پيچيد و ده ها بار مرگ را در تنور حسادت و شكست تجربه ميكند كه مي بيند قبر امام 65 ساله ي دلها در مدينه با اشك چشم هزاران عاشق آبياري مي شود 25 شوال 148 ه ق غم انگيز ترين روز براي مردم ،بهترين روز براي امام ،مصيبت بار ترين روز براي امام زادگان و تلخترين روز براي بني العباس بود

 شهادتش تسليت

لعنة الله علي بني العباس به خصوص منصور بدتر از يزيد



تاريخ : دوشنبه چهارم شهریور ۱۳۹۲ | 22:31 | نویسنده : مسعود اسدي خانوکی |

نه رنگ سبز نه بهار نه بنفش فقط صبغه ی الهی با تمسک به ولایت فقیه

آن هنگام که نسیم آرام بخش و وحدت آفرین کلام مردی از تبار خانه نشینان خار در چشم و استخوان در گلو وزیدن میگیرد و آنگاه که علمدار انقلاب با دست دیگرش پرچم واعتصموا بحبل الله جمیعا و لا تفرقوا را بر بلندای فریادش به اهتزاز در آورده است هنوز عده ای سیاس کارکشته به سودای قدرت پنبه ها را تیز میکنند آنان چون خناس های با تجربه سیاست باز در کلاس درس شیطان آموخته اند : که سر را در  کلاه و دست را در آستین شکستن  و با نیرنگ سر را با پنبه بریدن حتی صاحب ذوالفقار را هم  می توان در برابر عمل انجام شده قرار داد

آموخته اند : که با امواج صداهای طبل های زر و تزویر می توان هر گوش شنوایی را کر کرد و هر دل آرامی را به اضطراب کشاند

آموخته اند که با ریش گذاشتن و اطاعت گزینشی از ولایت و با معجون درهم و دینار  و وعده و تطمیع می توان رأی امروز را همچون بیعت دیروز گدایی کرد

آموخته اند : که باید زندگی ها را به مو رساند تا زر و تزویر دوای نایاب همگان باشد مردم برای درمان بیماری مهلک فقر به هر سازی می رقصند

آموخته اند : می توان آرام آرام از سرخ و سفید و سبز عبور کرد و به همان فتنه ی سبز با نام زنده باد بهار بنفش رسید

گر چه کاخ سبزی را در شام تداعی کند یا فتنه ی 88 را  یا غروب نیلگون توافق را چرا که پالان بهتر به چشم می آید تا الاغ

آموخته اند که می توان  چکیده ی تمام تلاش ها و دشمنی های  شیطان از زمان آدم گرفته تا به امروز را در جملات دو پهلوی سید نمایی چند پهلو به شهد زهرآگین ولنگاری و مردم سالاری آمیخت و به کام وامانده ی مردمی حیرت زده از این همه ادعا و تضاد ریخت

آموخته اند : که می توان پیر هفتاد ساله ای را بازیگر نمایش انتخاباتی یک مشت اتو کشیده ی فانتزی کرد که به هزار فیس و افاده هم به جواب سلام فقیری از خود مایه نمی گذارند تا بی آبرو نشوند

آموخته اند  که می توان با دست عالمان متهتک پتک جاهلان متنسک را بر سر اسلام چنان بکوبند   که نه به بیان علوی بتواند قامت راست کند و نه به ذوالفقار حیدری

آموخته اند که  میتوان با دجال های سبز پوش زر به دست به  نیلی کردن واژه ی بهار مردم را رنگ کرد

آموخته اند که در سخت ترین شرایط هنوز امید به شیطنت وجود دارد

وقتی در اوج پیروزی موسای کلیم بر فرعون ستمگر می توان با چیزفهمان سامری صفت خدایی گوساله را به خورد مردم داد و مردم از فرعون رهیده را مطیع گوساله کرد و دعوای موسی و هارون را به تماشا نشست  میتوان بچه ها را با شعار زنده باد بهار منجی چیزفهم و بزرگ قوم معرفی کرد

آموخته اند کاری که سکه می کند مکه نمی کند

آموخته اند می توان تدبیر مردم را بر سراب تزویر تغییر داد همانگونه که می توان معجزات موسای کلیم را سحر قلمداد کرد و صدای نامفهوم گوساله ی سامری را سرچشمه ی وحی

این بار نیز شیطان پنبه ها را به رنگی تیز کرده است 

اما باید یک حقیقت را فریاد کرد شیاطین در حصار گذشته ی تاریخند و هنوز حق را باور نکرده اند مردم به ادعاهای بزرگ و وعده های رنگین رنگ نمی شوند مردم خواهان بیرنگی و زلالی اند  



تاريخ : جمعه سیزدهم اردیبهشت ۱۳۹۲ | 12:41 | نویسنده : مسعود اسدي خانوکی |

هجرانی برای وصل

مکه بود و تکرار داستان ابراهیم و هاجر

یا کوه طور بود و انتظار کلیم برای کتاب آسمانی دیگر

داستان هجرانی برای وصل

جدایی از بستر ابری برای رسیدن به دریا

داستان جدایی چهل روزه ی دلداده ای از دلبر خویش

برای خدیجه که هاجر خدمتگذار کوثر اوست خانه ی بی محمد یعنی همان بیابان لم یزرع حجاز

چگونه می توان مصیبت هجران خدیجه ی بی محمد را با اندوه هاجر بدون ابراهیم همسان دید

خانه ی بی محمد چگونه زندان نباشد برای کسی که  زیبایی و نور هزاران ستاره و خورشید را فقط در سیمای محمد میدید

این بار  این تکلیف  سخت و سنگین  برای وارث ابراهیم است تا والاتر از هاجر را چهل روز در غربت و تنهایی رها کند

 تا هم او را غرق در عبادت خود کند بی آنکه یک آن به خدیجه بیندیشد  و هم خدیجه در خلوت چهل روزه ی خویش فقط با خدای محمد گرم راز و نیاز باشد اما مگر می شود خدا را بی آیینه دید

سخن از داستان ابراهیم وذبح اسماعیل نیست این بار یوسف ترین است که وصال زلیخا ترین را  تا چهل روز به مسلخ می برد  در منای خانه ی آسمانی محمد چله ی هجران گرفتن و دل بریدن برای دل خدیجه ای که هر لحظه ی جداییش آیینه ی قرن هاست هزاران بار سخت تر از سر بریدن عزیزترین هاست  اما یگانه عشق آموز هستی  قلم سرنوشت را جز به جوهر حکمت نیامیزد

راز این سرنوشت چیست

چله ی عزلت و عبادت خورشید بطحا برای جوشیدن کدامین چشمه است که بتواند بر زمزم برتری و سروری کند

چله ی خلوت و مناجات آخرین سفیر عشق آفرین برای نزول کدامین کتاب آسمانی سپری میشود

وجیه ترین بانوی پاکدامن حجاز به جرم همجواری با خورشید بطحا غریبانه سر بر آستان خدای عشق نهاده  تا به الهامی پرده از راز این جدایی برداشته شود  

چهل  روز امساک محمد از تمام لذت های دنیا و افطار با مائده های بهشتی به وصال عاشقانه تری می انجامد که خدایی محض است

چشمه سار کوثر عصمت و حکمت و عبودیت و علم که تار و پودش را دست احمد آفرین از میوه ی بهشتی تافته و بافته است  تمام وجود خدیجه را سرشار از نور میکند نوری که از جنس این عالم نیست آری سوره ی کوثر یا حوریه ای در قالب بشر در در وجود خدیجه  در حال تجلی است گشودن این راز وقتی است که صدای ملکوتی اش از عالم رحم مرهم تنهایی و غربتش می شود  سرانجام چشم انتظاری این عالم به سر می آید زمان تولد کوثر محمد است. درد زادن ؛ شیرین ترین و خدایی ترین لحظات زندگی حضرت خدیجه همسر گرامی پیامبر رحمت است

تولد فاطمه اش مبارک



تاريخ : جمعه سیزدهم اردیبهشت ۱۳۹۲ | 12:37 | نویسنده : مسعود اسدي خانوکی |

ولادت حضرت زینب سلام الله علیها

زینت مولود کعبه  در دامن میوه ی بهشت خدا  در حال درخشش است .

در دامن دو دریای به هم پیوسته ی نبوت و امامت دختری متولد می شود که گوهر امامت در حفظ خویش انتظارش را میکشد . در خانه ی علی و فاطمه دختری طلوع می کند که از تلاقی  لبخند و اشگ، شادی و حزن، تصویری شگفت می آفریند تصویری که 56 سال بعد کربلا آن را تفسیر می کند

انتظار فراق به لبخند وصال چهره ی زهرا را زهرایی میکند پیامبر از سفر باز آمده است گویا تمام خستگی راه را با دیدن چهره ی نوزاد فاطمه  فراموش می کند و خطاب به زهرا می فرماید نامش را زینب بگذارید

یعنی درخت پر ثمری که خلق و خوی دو دریای وجود علی و فاطمه را در خود جمع کرده است

پیامبر در آیینه ی علم لدنی صبری را در او می نگرد که تداعی کننده ی اعجاز و کرامت است

زینب مگو حیدری کلام و فاطمی کمال . زینب مگو نگاه بان گوهر یکدانه ی امامت.  زینب مگو کوه صبر و استقامت .

تولد زینب نیست تولد صبرهمه ی برگزیدگان خداست. تولد ذوالفقار دیگر علی در کربلا و کوفه و شام است. تولد زبان علی در حنجره ی خشمگین و غمبار زهرایی دیگر است

 آری تولد زینب است

زینب زینب است همانگونه که فاطمه فاطمه است

سلام بر صبر و سلام بر زینب

سلام بر درایت و کیاست و سلام بر زینب

سلام بر عبادت و سلام بر زینب

سلام بر شجاعت و ابهت و حیا و عفت ، و سلام بر زینب .سلام بر فصاحت و بلاغت و سلام بر زینب .

سلام بر ظلم ستیزی و سلام بر زینب .

تولد زینب حسین را حسینی تر میکند . چگونه می توان شاد مانی حسین را در ولادت خواهری چون زینب در قالب الفاظ ریخت آری تمام وجود حسین آن کودک سه ساله ی فاطمه زینبی شده است آنگونه که زینب حسینی شد

علی جان تبریک به خاطر تولد دختری که صبر را در کنار بدن های بی سر و عبادت را در تنهایی اسارت و ابهت و حیا و عفت را در حلقه های زنجیر  و شجاعت را با شمشیر فصاحت و بلاغت به نمایش گذاشته است

  فاطمه جان تبریک به خاطر تولد دختری که در اوج عطش و گرسنگی و داغ مصیبت و رنج اسارت, فقط حجاب و دوری از در معرض نامحرم بودن را  تنها خواسته ی خویش از دشمن می داند

حسین جان تبریک  به خاطر تولد قاموس عاشورا از شجاعت و حیا و ابهت و فصاحت و بلاغت گرفته تا عبادت و شب زنده داری  و ایثار و حمایت از حریم امامت

حسین جان تبریک . ببین چه زیباست مائده ی بهشتی و هدیه ی آسمانی خدا زینب ؟!

حیات جاودانه ی کربلای تو، دست آسمانی زینب را می بوسد

حرارت این عشق ماورایی  بین تو و زینب ، حرارت هجران و عطش و داغ و اسارت و صبرو استقامت و خطابه های آتشین و ستم ستیزی است که در روح بلند و ملکوتی زینب و در واژه ی الهی نامش تفسیر می شود فهم این عشق فقط در توان ما رأیت الا جمیلای زینب است

سلام بر زینب زینبی که با زاهده بودنش دنیا را تحقیر و با عابده بودنش خدا را تعظیم و با عقیله بودنش قرآن را تفسیر و با عالمه ی غیر معلمه بودنش دشمنان اسلام را ذلیل و رسوا میکند

میلادش مبارک



تاريخ : چهارشنبه شانزدهم اسفند ۱۳۹۱ | 22:59 | نویسنده : مسعود اسدي خانوکی |

متن ادبی در ولادت پیامبر اسلام (ص)

در احتضار نور و کرامت انسانی ،دلهایی است خونین . چشم هایی است منتظر ، و دست هایی است گره خورده با زمزمه های نیایش که ای خدای نجات دهنده  آخرین پیامبرت کی خواهد آمد ؟!

اما چه بسیار دلهای نا امید سرمه ی خواب را بر دیده گانی غفلت زده کشیده اند چشمانی  تاریک و مه آلود

چه بسیار دختران زیبا و لطیف زنده زنده در لابه لای خاک گور، مصیبت جهالت و تعصب را با تمام وجود خویش تا آن سوی مرگ حس میکنند .  و چه بسیار انسان هایی که آزادی را در دنیای بردگی خویش افسانه می پندارند  و پندار و درک و عقل آنانکه برده دارند و آزاد ، در عربده های مستانه ی عرق و شراب و فساد و فحاشی ، به زنجیر کشیده شده است

زمانه ای که جان انسان از جهالت او بی ارزش تر است جهالتی که تا چهل سال چراگاه شتری را کشتار گاه  هزاران انسان می کند بی آنکه آب از آب تکان بخورد

آن زمان که پنجه های مرگ , تار و پود عاطفه ها را از هم دریده است ناگاه بارقه های امید از منقار ابابیل قلمرو این جهالت و ظلمت را متزلزل می کند . بیدار دلان امیدوار ، خفتگان بیدار می شوند. گویا وعده های آسمانی پندار نبوده است گویا شرافت کعبه به بتها نیست گویا سپیده دمان از افق ملکوت آسمان ها شمشیر از نیام کشیده است گویا داستان ابرهه و فیل و ابابیل بشارتی عظیم تر را در پی دارد . گویا این حوادث باید شناسنامه ی عبدالمطلب ها باشد دامن هایی که گستره ی طلوع نور شده اند هنوز سال به سرانجام نرسیده است ناگهان روزی در به روی دختر وهب بسته میشود تا دری از آسمان به سوی او باز شود. برای طلوع خورشید برای همیشه

 بت ها ، نماد انجماد انسان های جهل زده فرو می ریزند. پایه های قدرت کسرایی و باور های آتشین شان متلاشی و خاموش می شود. سروش های آسمانی شهاب ها را هم به رقص در آورده است . و هستی به سرمستی تمام نوید میدهد که محمد طلوع کرده است. منتظران او را میشناسند. خفتگان روزنه هایی را حس کرده اند  و ظلمت پیشگان مال و جاه پرست به وحشت افتاده اند. پس از سه روز، در دامان آمنه خورشید منظومه ی عالم ملک و ملکوت همجوارش کعبه را نیز محو تماشایش کرده است عبدالمطلب مکه کعبه زمین آسمان ملائکه عرش کرسی  از خاک تا افلاک هنگام زیارتش جشن طلوع نور و هدایت  و نجات بشر را به تماشا نشسته اند

دختران! بردگان !خفتگان! بشارتتان که منجی آمده است. ستمگران! هشدار که منتقم آمده است

تولد پیامبر خاتم مبارکتان باد  



تاريخ : چهارشنبه شانزدهم اسفند ۱۳۹۱ | 22:53 | نویسنده : مسعود اسدي خانوکی |

تولد امام حسن مجتبی علیه السلام

ثانیه  ها به عشق یار قربانی وصال می شوند میگذرند تا نیمه ی ماه خدا .

تا زمین و  زمان را به تماشای طلوع اختری دیگر دعوت کنند و آسمان را نیز به شنیدن تلاوت سوره ی حَسَن

 و آسمان نیز بی تاب از زیبایی این تلاوت .

و آسمانیان پروانه وار در حسرت طواف زمین

 و هستی معطر از عطر کرامت و حُسن

 و همگی در انتظار شنیدن صدای دل انگیز کودکی از چشمه سار کوثر

دریاها از دُرِّ درخشان تلاقی دو دریا در ملکوت عالم به تلاطم در آمده اند

 و چه زیبا و شنیدنی است زمزمه ی این تلاطم: مرج البحرین یلتقیان بینهما برزخ لا یبغیان  یخرج منهما اللؤلؤ و المرجان

پس سلام برزمان که نویدت داد و سلام بر زمین که پذیرایت شد  و سلام بر آسمان که طوافت کرد  و سلام بر تو ای گوهر درخشان امامت ای حسن مجتبی ! تولدت مبارک باد



تاريخ : چهارشنبه شانزدهم اسفند ۱۳۹۱ | 22:51 | نویسنده : مسعود اسدي خانوکی |

من شرابم

از ريشه هاي زخم خورده در دل زمين عروج كردم نمي دانستم كيستم

ذره اي پراكنده از اجساد آلوده دامنان ؟

يا فضولاتي متعفن از طبيعت دفع ؟!

هر چه هستم از ريشه هاي زخم خورده ي تاك راه نجاتي يافتم . از ناي نمناك تاك تا پهن برگ هاي سبز، خود را بالا كشيدم. در انجمني از عروسكان سبز پوش و به هم پيوسته، پذيرايم شدند و اين لباس به قامت من هم برازنده شد. عروسكي زيبا و سبز بخت وشيرين !!.

هنوز در اين انجمن لذت با هم بودن را به ارضاء درون حس نكرده بودم كه دست باغبان؛ اجلِ اين انجمن شد  و گفت: براي كمال چاره اي جز وصل و هجران نيست و اين ذات  و طبيعت كمال است.

به اميد كمال و وصالي برتر، رنج تشييع اين انجمن را برتابوت تقدير تحمل كردم تا آنكه دستي از جنس حمأٍ مسنون كه گويا معني زيبايي را نمي فهميد مرا به ثمن بخس كه بوي مرگ داشت از باغبان خريد و من چشم انتظار پاياني مبهم .

تا آنكه ديگچه اي از جنس جهنم را برايم بستر ساختند هر چه تعفن و كثافت بود بردوش گرد و غبار حمل كرده به پايم ريختند و من براي ادامه ي حيات چاره اي جز استفاده نداشتم .از غم هجران باغ و باغبان و جمع آن عروسكان سبز پوش  و اين سرنوشت شوم، آتش گرفتم، شعله شدم،  سوختم ،آب شدم ، جوشيدم ، ناگاه خود را نجس ترين ها و متعفن ترين ها يافتم . تنها بودم . مرا با ماده اي به نام الكل همنشين كردند با خشم و شهوت هم سنخ شدم از عقل و دلبري و پاك دلي متنفر شدم

حامي جان بر كف جنون  و شهوت .

دشمن خون خوار عقل و وجدان و عاطفه .

خون ها ريختم ، آبروها بردم ، غارت ها كردم.

 روزي در مقابل خيام به آتش كشيده اي !!

روزي به پاي سر بريده اي !!  

روزي تير سه شعبه بر گلوي نازك تشنه اي

روزي تازيانه اي بر شانه هاي لرزان و خسته ي اسيراني

روزي سلاحي شدم در دست ستمگري

روزي آتشي شدم  بر صحيفه ي قرآني

روزي فرياد شدم در گلوي حيوان صفتي

روزي لكه اي شدم بر دامان دختري وقتي كه در گلوي پدري ريختم

روزي دشنه اي شدم بر سينه ي مادري وقتي كه در حلقوم تاريك پسري ريختم

روزي آه و نفرين شدم در سينه ي ضعيفي

روزي عربده اي شدم وحشت آفرين در لرزش شانه هاي مسكيني

چه قلب ها كه نشكافتم و چه شكم ها كه ندريدم

تا آنكه شرابم خواندند قاموس زشت ترين واژه ها

در شگفتم از عارف !!!

 كه مرا به چه خوش نامي، اصطلاح اسرار و رموز كرد !!!

در شگفتم از عاشق!!!

چگونه رنگ سياه مرا با رنگ زلال عشق الفت داد !!!

در شگفتم از بني آدم!!!

مرا با چه جرأت و ضمانتي در كنار ناموس خويش در گلوي تاريكش ريخت !!!

در شگفتم از تاريخ !!!

با اين تيز بيني و گوش شنوا، چگونه هياهوي عالم سوز مرا نمي بيند و نمي شنود !!!

در شگفتم از جوان شيعه اي كه

دشمني مرا با  امام و محرمش مي بيند ولي باز هم ......

تا ديروز مستي خويش را به رخ خواب هاي سنگين مي كشيدم اما امروز، در شگفتم از خواب هاي سنگيني كه مستي ها و عربده هايم آنها را تكان نمي دهد !!!

من فقط از محرم مي ترسم چون اوست كه مي تواند بساط مستي را برچيند ولي من براي ادامه ي حيات خويش  بايد با محرم بجنگم

من با جامهاي زيبا،  نام هاي فريبنده ، و محافل عيش ، شما را  رها نمي كنم

من از قدرت خويش و ضعف شما در شگفتم!!!

من شرابم .

 



تاريخ : یکشنبه چهاردهم آبان ۱۳۹۱ | 15:49 | نویسنده : مسعود اسدي خانوکی |