مقدمه ی داستان دلیل داستان های عاشقانه

ای که عاشق را صفایی داده ای   

عشق بازان را وفایی داده ای

هر چه در هستی است عشاق توأند  

تار و پود خلق مشتاق توأند

عشق مغز استخوان هستی است  

اتصال هستی از سر مستی است

گفتیَم مجموعه ای از عالمم     

علّم الاسماء هستم آدمم

کلّ  هستی را برایم ساختی   

ما سوا  را  زیر پام انداختی

از همان اول میان ما و دوست  

هر چه میبینم فقط الطاف اوست

هر که از این عشق کم کم شد جدا  

گشت دور از بحر الطاف خدا

عشق این سرمایه را از دل زدود  

شکوه  با نی از جداییها نمود

خواست تا این هجر را مرهم نهد   

در تصور پا در آن عالم نهد

داستان از عشق این و آن سرود   

وصل و هجران را رقیب هم نمود

گاه از مجنون سری مستانه ساخت 

گاه از لیلی هزار افسانه ساخت

گاه بلبل را به پای گل کشاند  

گاه از شمع و گل و پروانه خواند

گاه از فرهاد و شیرین قصه ساخت 

عاشقی را ز آتش هجران گداخت

گفت از هجران و وصل دیگری  

در زلیخا دید وصف دلبری

تیشه فرهاد و کوه بیستون  

شد نماد  وصل و هجران و جنون

آری انسان قصه پردازی نمود  

با خیال و واژه ها بازی نمود

قصه پردازی کنم اینبار من   

قصه عشق ملیکا با حسن

نیست در این داستان یک دم مجال 

از مجاز و بازی لفظ و خیال

بشر فرزند سلیمان قصه گوست 

شاهد این عشق بی مانند اوست

امر امام هادی به بشر بن سلیمان

برای رساندن نامه به کنیزی در بغداد

گفت روزی پادشاه ملک دین    

حضرت هادی امام المسلمین

بشر ای دلداده درگاه ما      

مطلبی دارم که میگویم ترا

خویش را آماده یک راز کن        

توشه بردار و سفر آغازکن

برده داران میرسند از راه دور      

میکنند از سرزمین ما عبور

برده داری هست نام او عمر      

در میان برده گان دارد گهر

از بلاد روم آرد اختری      

خود نمیداند که دارد گوهری

بهر ما وی را خریداری نما     

در سفر از  وی پرستاری نما

نامه ای دارم به او تقدیم کن   

احترامش کن به او تکریم کن

او لباسی دارد از جنس حریر  

او بود آزاده در سلک اسیر

بار بستم جانب جسر فرات  

تا بیابم گوهری  با آن صفات

عاقبت من بعد از آن سیر و سفر    

یافتم آن برده دار و آن گهر

ملیکا با دیدن نامه خود را معرفی میکند

نامه را تقدیم کردم چون گشود 

گریه کرد و بی قراریها نمود

نامه را بر دیدگان خود گذاشت  

اشک در چشم و به لب لبخند داشت

چون نقاب از گوشه محمل گشود

اختری تابنده چون خورشید بود

پاک همچون چشمه ای آب زلال  

بود ترسیمی ز اخلاق و کمال

با عمر گفتم که ای فرزند زید   

نامه شد دام و کنیزی گشت صید

گو بهای صید این یک نامه را     

گفت سیصد سکه از جنس طلا

گفتمش ما را نباشد این درم      

منتی کمتر بگو بنما کرم

آن کنیز از سوز دل لب باز کرد 

با شهامت این سخن آغاز کرد

صاحب من در دیار دیگریست  

دلبر این دل نگار دیگریست

آنکه داد اینگونه ما را سرنوشت 

رهنمونم کرد زینجا تا بهشت

گر شود این عشق با هجران تمام   

سرکشم از مرگ ناهنگام  جام

جان خود را میفرستم بهر دوست  

جان چه قابل  هستی ام از آن اوست

با ادب گفتم بفرما کیستی  

در شمایل چون کنیزان نیستی

این سرور و گریه و این حال چیست 

وین دل آشفته ات در بند کیست

خواستگاری برادر زاده ی قیصر از ملیکا و

و زلزله در مجلس عروسی  تا سه مرتبه

گفت از اجداد ما شمعون بود     

آنکه از جمع حواریّون بود

گر کنیز  زاده پیغمبرم          

من ملیکا از تبار قیصرم

بود قیصر را برادر زاده ای  

عاشقی شیدا دل از کف داده ای

خواستگاری کرد از من نزد شاه   

قیصر آمد نزد من با یک سپاه

گفت با من ای ملیکا دخترم      

ای پسر زادم زجانم بهترم

با برادر زاده ام کن ازدواج  

تا بماند بعد من این تخت و تاج

کرسی و این تخت و تاج و بارگاه 

 در کف پیوند خورشید است و. ماه

در سکوت من رضایت دید شاه    

رفت تا آذین نماید بارگاه

قصر آذین شد چنان باغ بهشت   

من شدم آماده بهر سرنوشت

تختی آوردند پهناور عظیم      

بر چهل پایه نمودندش مقیم

راهبان انجیل با خود داشتند   

هر طرف چندین صلبیب افراشتند

افسران با جامه های زرنگار       

مهتران آماده تا چندین هزار

از امیر و افسر و شاه و وزیر  

یک به یک بنشسته بر فرشی حریر

من نشستم یک طرف بر پای تخت

یک طرف داماد بر بالای تخت

خوبرویان جامهای زر به دست  

یک به یک اطراف تخت آمد نشست

تا کشیش آمد بخواند خطبه را   

دستی از قدرت ز جنس  ماورا

لرزشی انداخت بر آن تخت و تاج  

تا به هم ریزد بساط ازدواج

آن دل از کف داده برگشته بخت  

بر زمین افتاد از بالای تخت

راهبان زین قصه فال بد زدند     

جمعیت زین حادثه حیران شدند

تا سه بار این داستان تکرار  شد       

جمع از پیوند ما بیزار شد

در میان قوم گشتم روسیاه  

من شدم تنها اسیر اشک و آه

قیصر از اندوه من اندوهناک    

آرزویم مرگ و قصرم زیر خاک

خواستگاری حضرت زهرا  از ملیکا در عالم خواب

تا شبی در خواب دیدم مجلسی است

راهب و تخت و صلیب و تاج نیست

سیزده نور آمدند از آسمان

چون نگین در حلقه های حوریان

منبر آوردند و آمد مصطفی    

همرهش زهرا و جانش مرتضی

عیسی مریم دو زانو  چون غلام 

محضرش بنشست و بشنید این کلام

گفت در دامان شمعون دختریست 

 دوست داریمش که یکتا گوهریست

گر چه میدانم ملیکا نام اوست 

نرجسش خوانند او را نزد دوست

هست این دختر عروس خوب من 

همسر شایسته اش باشد حسن

چون گشودم چشم دیدم خواب بود

نیمه شب هم درد من مهتاب بود

عشق ملیکا به حسن

ارمغان خواب آن شب عشق بود

خواب از چشمان سنگینم ربود

شد نگاهش قسمتی از جان من  

من ملیکا نیستم هستم حسن

خواستم تا کار قرآنی کنم        

خویشتن را در حسن فانی کنم

آنقدر زیبا و شوق انگیز بود       

حسن یوسف در برش ناچیز بود

وصف او را گر زلیخا  میشنید    

دست از دامان یوسف میکشید

یوسف کنعان سرانگشتی برید    

یوسف من روحم از تن برکشید

آنچنان رفت از کفم صبر و قرار

نور عشق از چهره ام شد آشکار

عشق را آن لحظه فهمیدم که چیست

شرح آن ممکن به لفظ و واژه نیست

عاشقی یعنی که سر تا پا نیاز  

عشق یعنی شادی و سوز و گداز

عشق یعنی آسمانی تر شدن     

عشق یعنی از ملک برتر شدن

خواب  را مخفی نگه میداشتم      

خویش را بیمار میانگاشتم

نگرانی قیصر به خاطر پریشان حالی ملیکا

و امر ملیکا به آزادی زندانیان مسلمان

گفت روزی جد من ای همچو ماه 

هر چه میخواهی فقط از من بخواه

جان اگرخواهی فدایت میکنم   

هر چه میخواهی عطایت میکنم

هر طبیبی را به درمانم گماشت   

مرهمی بر زخم هجرانم نداشت

او طبیبم را نمیدانست کیست      

او نمیدانست درمانم به جیست

نزد قیصر رفته از اندوه خویش  

گفتم و از این درون ریش  ریش

گفتمش ای جد من محض خدا  

مرهمی بر این دل زخمی نما

گر مسلمانیست در بندت اسیر       

کن رها او را ز زندان ای امیر

شاید از عفو و گذشت پادشاه      

پاک گردد قلبم از اندو و آه

یک مسلمان کاش در زندان مباد  

در بلاد کفر سرگردان مباد

خواستم آن را که باشد میل دوست 

من پسندم آنچه را در قلب اوست

حاجتم را چون برآورد آن جناب   

گفتمش اینگونه با تحسین خطاب

حاجتم را بر زمین نگذاشتی  

زین دل غمگین غمی برداشتی

خویش را شادان گرفتم نزد شاه     

در خفا بودم اسیر اشک و آه

روزها من بودم و هجران یار      

رفته بود از کف مرا صبر و قرار

بر لبم لبخند و در دل انقلاب 

روز و شب چشم انتظار آفتاب

آفتاب آن جمال بی مثال             

چهره زیبای آن نیکو خصال

خواب وصال یار و شکوه ی ملیکا از فراق

تا شبی در خواب دیدم ناگهان       

نور باران شد فضای آسمان

هودجی از آسمان آمد فرود       

بر فراز آن زنی بنشسته بود

حوریان از فیض نورش بی قرار  

مادر عیسی بر او خدمتگزار

خواستگاری کرد از مریم مرا     

گفت مریم ما کجا زهرا کجا

مریمم خدمتگزارم محضرت        

هست فرزندم غلام همسرت

هستی ام را من فدایت میکنم      

نرگسی دارم عطایت میکنم

دامنش را تا گرفتم من به دست 

گریه ام بغض گلویم را شکست

گفتم ای بانوی بی همتای من

شکوه ای دارم ز فرزندت حسن

سر نزد از آسمان هفتمین       

او به این بی تاب خاکستر نشین

هست فرزندت ز جنس آسمان 

من کجا و عشق و این افسرده جان

از فراقش جسم و جانم شد تباه   

لیک از یارم دریغ از یک نگاه

در رخ زردم ببین افسردگی    

گل ندارد طاقت پژمردگی

گر گناهم عاشقی باشد چه باک 

عشق من عشقی است اقلاکی و پاک

از شراب اشک خوردن سوختن   

شعله گشتن چون شرار افروختن

روز و شب با درد هجران ساختن 

شمع آسا از درون بگداختن

قیمت عشق است اگر پرداختم   

تا توانی داشتم من ساختم

امتحان گر بود دادم امتحان   

نیست دیگر طاقت و تاب و توان

گر نباشم لایق دیدار یار           

گو بمیراند  مرا پروردگار

گر چه باشد این جسارت در بیان  

در دهان عشق میچرخد زبان

امر حضرت زهرا به مسلمان شدن ملیکا وبیان  دلیل این ازدواج

گفت ای سرگشته دنیای عشق    

ای تمام عشق ای معنای عشق

حسن فرزندم حسن قرآنی است 

لیک آئین شما نصرانی است

شو مسلمان تا شود هجران تمام 

تا دهندت از شراب وصل جام

گر خدا این قصه را تقریر کرد    

ازدواجی اینچنین تقدیر کرد

خواست از پیوند کوثر با گهر     

آفریند باز خورشیدی دگر

خواست تا مرجان درآید زین دو یم 

در کفش آرد سرانجام امم

سرنوشت خلق در دستان توست   

آنکه باید آید از دامان توست

آیدت فرزندی از صلب حسن

 مهدیش خوانند او را مرد و زن

با کلام و سیرت پیغمبری

 میکند بر کل عالم سروری

نام او هم نام پیغمبر بود

 سیرت و صورت چو آن سرور بود

حضرت حق از کمالش خوانده است 

  میم و حاء و میم و دالش خوانده است

گفتمش ای حوری انسان نما

گر بود اسلام دردم را دوا

هر جه فرمایی گواهی میدهم

جان چه قابل هر چه خواهی میدهم

تا شدم با نور اسلام آشنا  

شد وجودم محو انوار خدا

نزدیک شدن زمان وصل

بعد از آن شب همدم تنهائیم

 بود در رؤیا گل زهرائیم

راز دل میگفتم از آن شب به او

بودمش در خواب گرم گفتگو

عالم رؤیای من شد وعده گاه

 وعده گاه خلوت خورشید و ماه

وعده گاه صبر با سنگ صبور

وعده گاه چشم با دریای نور

وعده گاه صید با  دام نگاه

 وعده گاه دار با زلف سیاه

وعده گاه قطره با دریای خویش

وعده گاه عشق با معنای خویش

بود رؤیایم زیارتگاه یار   

  قلب بی تابم اقامتگاه یار

تا شبی در خواب گفتم یار را

کن مهیّا لحظه دیدار را

کی جدائیها به پایان میرسد

 زندگانی کی به سامان میرسد

گفت با آن لحن قرآنی خویش

 با بیان نغز و نورانی خویش

عرصه چون بر کشور رم گشته تنگ

با مسلمانان شود درگیر جنگ

نزد قیصر رفته و از او بخواه

تا تو را همره نماید با سپاه

با سپاه رم بیا میدان جنگ 

 تا ز دست مسلمین نوشد شرنگ

خویش را در جمع سربازان بگیر

تا شوی دست مسلمانان اسیر

میبرندت برده داران چون کنیز 

 میفروشندت به انسانی عزیز

نامه ای می آیدت از سوی یار

 رهنمونت میشود تا کوی یار

هر چه او فرموده بود انجام شد

 تا به کام ما چنین ایام شد

نامه دعوت نامه آن  یار بود

 نوشدارو بر دلی تبدار بود

 



تاريخ : سه شنبه دهم اسفند ۱۳۹۵ | 23:14 | نویسنده : مسعود اسدي خانوکی |

نزدیک شدن زمان وصل

 

بعد از آن شب همدم تنهائیم

 بود در رؤیا گل زهرائیم

راز دل میگفتم از آن شب به او

بودمش در خواب گرم گفتگو

عالم رؤیای من شد وعده گاه

 وعده گاه خلوت خورشید و ماه

وعده گاه صبر با سنگ صبور

وعده گاه چشم با دریای نور

وعده گاه صید با  دام نگاه

 وعده گاه دار با زلف سیاه

وعده گاه قطره با دریای خویش

وعده گاه عشق با معنای خویش

بود رؤیایم زیارتگاه یار   

  قلب بی تابم اقامتگاه یار

تا شبی در خواب گفتم یار را

کن مهیّا لحظه دیدار را

کی جدائیها به پایان میرسد

 زندگانی کی به سامان میرسد

گفت با آن لحن قرآنی خویش

 با بیان نغز و نورانی خویش

عرصه چون بر کشور رم گشته تنگ

با مسلمانان شود درگیر جنگ

نزد قیصر رفته و از او بخواه

تا تو را همره نماید با سپاه

با سپاه رم بیا میدان جنگ 

 تا ز دست مسلمین نوشد شرنگ

خویش را در جمع سربازان بگیر

تا شوی دست مسلمانان اسیر

میبرندت برده داران چون کنیز 

 میفروشندت به انسانی عزیز

نامه ای می آیدت از سوی یار

 رهنمونت میشود تا کوی یار

هر چه او فرموده بود انجام شد

 تا به کام ما چنین ایام شد

نامه دعوت نامه آن  یار بود

 نوشدارو بر دلی تبدار بود



تاريخ : شنبه هفتم اسفند ۱۳۹۵ | 13:5 | نویسنده : مسعود اسدي خانوکی |

امر حضرت زهرا به مسلمان شدن ملیکا وبیان  دلیل این ازدواج

 

 

گفت ای سرگشته دنیای عشق    

ای تمام عشق ای معنای عشق

حسن فرزندم حسن قرآنی است 

لیک آئین شما نصرانی است

شو مسلمان تا شود هجران تمام 

تا دهندت از شراب وصل جام

گر خدا این قصه را تقریر کرد    

ازدواجی اینچنین تقدیر کرد

خواست از پیوند کوثر با گهر     

آفریند باز خورشیدی دگر

خواست تا مرجان درآید زین دو یم 

در کفش آرد سرانجام امم

سرنوشت خلق در دستان توست   

آنکه باید آید از دامان توست

آیدت فرزندی از صلب حسن

 مهدیش خوانند او را مرد و زن

با کلام و سیرت پیغمبری

 میکند بر کل عالم سروری

نام او هم نام پیغمبر بود

 سیرت و صورت چو آن سرور بود

حضرت حق از کمالش خوانده است 

  میم و حاء و میم و دالش خوانده است

گفتمش ای حوری انسان نما

گر بود اسلام دردم را دوا

هر جه فرمایی گواهی میدهم

جان چه قابل هر چه خواهی میدهم

تا شدم با نور اسلام آشنا  

شد وجودم محو انوار خدا



تاريخ : شنبه هفتم اسفند ۱۳۹۵ | 13:4 | نویسنده : مسعود اسدي خانوکی |

خواب وصال یار و شکوه ی ملیکا از فراق

 

 

تا شبی در خواب دیدم ناگهان       

نور باران شد فضای آسمان

هودجی از آسمان آمد فرود       

بر فراز آن زنی بنشسته بود

حوریان از فیض نورش بی قرار  

مادر عیسی بر او خدمتگزار

خواستگاری کرد از مریم مرا     

گفت مریم ما کجا زهرا کجا

مریمم خدمتگزارم محضرت        

هست فرزندم غلام همسرت

هستی ام را من فدایت میکنم      

نرگسی دارم عطایت میکنم

دامنش را تا گرفتم من به دست 

گریه ام بغض گلویم را شکست

گفتم ای بانوی بی همتای من

شکوه ای دارم ز فرزندت حسن

سر نزد از آسمان هفتمین       

او به این بی تاب خاکستر نشین

هست فرزندت ز جنس آسمان 

من کجا و عشق و این افسرده جان

از فراقش جسم و جانم شد تباه   

لیک از یارم دریغ از یک نگاه

در رخ زردم ببین افسردگی    

گل ندارد طاقت پژمردگی

گر گناهم عاشقی باشد چه باک 

عشق من عشقی است اقلاکی و پاک

از شراب اشک خوردن سوختن   

شعله گشتن چون شرار افروختن

روز و شب با درد هجران ساختن 

شمع آسا از درون بگداختن

قیمت عشق است اگر پرداختم   

تا توانی داشتم من ساختم

امتحان گر بود دادم امتحان   

نیست دیگر طاقت و تاب و توان

گر نباشم لایق دیدار یار           

گو بمیراند  مرا پروردگار

گر چه باشد این جسارت در بیان  

در دهان عشق میچرخد زبان



تاريخ : شنبه هفتم اسفند ۱۳۹۵ | 13:2 | نویسنده : مسعود اسدي خانوکی |

نگرانی قیصر به خاطر پریشان حالی ملیکا 

و امر ملیکا به آزادی زندانیان مسلمان 

 

گفت روزی جد من ای همچو ماه 

هر چه میخواهی فقط از من بخواه

جان اگرخواهی فدایت میکنم   

هر چه میخواهی عطایت میکنم

هر طبیبی را به درمانم گماشت   

مرهمی بر زخم هجرانم نداشت

او طبیبم را نمیدانست کیست      

او نمیدانست درمانم به جیست

نزد قیصر رفته از اندوه خویش  

گفتم و از این درون ریش  ریش

گفتمش ای جد من محض خدا  

مرهمی بر این دل زخمی نما

گر مسلمانیست در بندت اسیر       

کن رها او را ز زندان ای امیر

شاید از عفو و گذشت پادشاه      

پاک گردد قلبم از اندو و آه

یک مسلمان کاش در زندان مباد  

در بلاد کفر سرگردان مباد

خواستم آن را که باشد میل دوست 

من پسندم آنچه را در قلب اوست

حاجتم را چون برآورد آن جناب   

گفتمش اینگونه با تحسین خطاب

حاجتم را بر زمین نگذاشتی  

زین دل غمگین غمی برداشتی

خویش را شادان گرفتم نزد شاه     

در خفا بودم اسیر اشک و آه

روزها من بودم و هجران یار      

رفته بود از کف مرا صبر و قرار

بر لبم لبخند و در دل انقلاب 

روز و شب چشم انتظار آفتاب

آفتاب آن جمال بی مثال             

چهره زیبای آن نیکو خصال



تاريخ : شنبه هفتم اسفند ۱۳۹۵ | 13:1 | نویسنده : مسعود اسدي خانوکی |

عشق ملیکا به حسن

 

ارمغان خواب آن شب عشق بود

خواب از چشمان سنگینم ربود

شد نگاهش قسمتی از جان من  

من ملیکا نیستم هستم حسن

خواستم تا کار قرآنی کنم        

خویشتن را در حسن فانی کنم

آنقدر زیبا و شوق انگیز بود       

حسن یوسف در برش ناچیز بود

وصف او را گر زلیخا  میشنید    

دست از دامان یوسف میکشید

یوسف کنعان سرانگشتی برید    

یوسف من روحم از تن برکشید

آنچنان رفت از کفم صبر و قرار

نور عشق از چهره ام شد آشکار

عشق را آن لحظه فهمیدم که چیست

شرح آن ممکن به لفظ و واژه نیست

عاشقی یعنی که سر تا پا نیاز  

عشق یعنی شادی و سوز و گداز

عشق یعنی آسمانی تر شدن     

عشق یعنی از ملک برتر شدن

خواب  را مخفی نگه میداشتم      

خویش را بیمار میانگاشتم



تاريخ : شنبه هفتم اسفند ۱۳۹۵ | 12:59 | نویسنده : مسعود اسدي خانوکی |

خواستگاری حضرت زهرا  از ملیکا در عالم خواب

 

 

تا شبی در خواب دیدم مجلسی است

راهب و تخت و صلیب و تاج نیست

سیزده نور آمدند از آسمان

چون نگین در حلقه های حوریان

منبر آوردند و آمد مصطفی    

همرهش زهرا و جانش مرتضی

عیسی مریم دو زانو  چون غلام 

محضرش بنشست و بشنید این کلام

گفت در دامان شمعون دختریست 

 دوست داریمش که یکتا گوهریست

گر چه میدانم ملیکا نام اوست 

نرجسش خوانند او را نزد دوست

هست این دختر عروس خوب من 

همسر شایسته اش باشد حسن

چون گشودم چشم دیدم خواب بود

نیمه شب هم درد من مهتاب بود



تاريخ : شنبه هفتم اسفند ۱۳۹۵ | 12:58 | نویسنده : مسعود اسدي خانوکی |

خواستگاری برادر زاده ی قیصر از ملیکا و

و زلزله در مجلس عروسی  تا سه مرتبه

 

گفت از اجداد ما شمعون بود     

آنکه از جمع حواریّون بود

گر کنیز  زاده پیغمبرم          

من ملیکا از تبار قیصرم

بود قیصر را برادر زاده ای  

عاشقی شیدا دل از کف داده ای

خواستگاری کرد از من نزد شاه   

قیصر آمد نزد من با یک سپاه

گفت با من ای ملیکا دخترم      

ای پسر زادم زجانم بهترم

با برادر زاده ام کن ازدواج  

تا بماند بعد من این تخت و تاج

کرسی و این تخت و تاج و بارگاه 

 در کف پیوند خورشید است و. ماه

در سکوت من رضایت دید شاه    

رفت تا آذین نماید بارگاه

قصر آذین شد چنان باغ بهشت   

من شدم آماده بهر سرنوشت

تختی آوردند پهناور عظیم     

بر چهل پایه نمودندش مقیم

راهبان انجیل با خود داشتند   

هر طرف چندین صلبیب افراشتند

افسران با جامه های زرنگار       

مهتران آماده تا چندین هزار

از امیر و افسر و شاه و وزیر  

یک به یک بنشسته بر فرشی حریر

من نشستم یک طرف بر پای تخت

یک طرف داماد بر بالای تخت

خوبرویان جامهای زر به دست  

یک به یک اطراف تخت آمد نشست

تا کشیش آمد بخواند خطبه را   

دستی از قدرت ز جنس  ماورا

لرزشی انداخت بر آن تخت و تاج  

تا به هم ریزد بساط ازدواج

آن دل از کف داده برگشته بخت  

بر زمین افتاد از بالای تخت

راهبان زین قصه فال بد زدند     

جمعیت زین حادثه حیران شدند

تا سه بار این داستان تکرار  شد       

جمع از پیوند ما بیزار شد

در میان قوم گشتم روسیاه  

من شدم تنها اسیر اشک و آه

قیصر از اندوه من اندوهناک    

آرزویم مرگ و قصرم زیر خاک



تاريخ : شنبه هفتم اسفند ۱۳۹۵ | 12:56 | نویسنده : مسعود اسدي خانوکی |

ملیکا با دیدن نامه خود را معرفی میکند

 

 

نامه را تقدیم کردم چون گشود 

گریه کرد و بی قراریها نمود

نامه را بر دیدگان خود گذاشت  

اشک در چشم و به لب لبخند داشت

چون نقاب از گوشه محمل گشود

اختری تابنده چون خورشید بود

پاک همچون چشمه ای آب زلال  

بود ترسیمی ز اخلاق و کمال

با عمر گفتم که ای فرزند زید   

نامه شد دام و کنیزی گشت صید

گو بهای صید این یک نامه را     

گفت سیصد سکه از جنس طلا

گفتمش ما را نباشد این درم      

منتی کمتر بگو بنما کرم

آن کنیز از سوز دل لب باز کرد 

با شهامت این سخن آغاز کرد

صاحب من در دیار دیگریست  

دلبر این دل نگار دیگریست

آنکه داد اینگونه ما را سرنوشت 

رهنمونم کرد زینجا تا بهشت

گر شود این عشق با هجران تمام   

سرکشم از مرگ ناهنگام  جام

جان خود را میفرستم بهر دوست  

جان چه قابل  هستی ام از آن اوست

با ادب گفتم بفرما کیستی  

در شمایل چون کنیزان نیستی

این سرور و گریه و این حال چیست 

وین دل آشفته ات در بند کیست



تاريخ : شنبه هفتم اسفند ۱۳۹۵ | 12:55 | نویسنده : مسعود اسدي خانوکی |

 رساندن نامه به ملیکا در بغداد

 

گفت روزی پادشاه ملک دین    

حضرت هادی امام المسلمین

بشر ای دلداده درگاه ما      

مطلبی دارم که میگویم ترا

خویش را آماده یک راز کن        

توشه بردار و سفر آغازکن

برده داران میرسند از راه دور      

میکنند از سرزمین ما عبور

برده داری هست نام او عمر      

در میان برده گان دارد گهر

از بلاد روم آرد اختری      

خود نمیداند که دارد گوهری

بهر ما وی را خریداری نما     

در سفر از  وی پرستاری نما

نامه ای دارم به او تقدیم کن   

احترامش کن به او تکریم کن

او لباسی دارد از جنس حریر  

او بود آزاده در سلک اسیر

بار بستم جانب جسر فرات  

تا بیابم گوهری  با آن صفات

عاقبت من بعد از آن سیر و سفر    

یافتم آن برده دار و آن گهر



تاريخ : شنبه هفتم اسفند ۱۳۹۵ | 12:54 | نویسنده : مسعود اسدي خانوکی |