دایره آتش پریسا قسمت آخر
سه سال اضطراب و وحشت را در سه روز تجربه کردم چند بار تا یک قدمی خودکشی رفتم نمی دانم چرا نشد گوشیم را خاموش کرده بودم تا هیچ تماس و پیام مرگ آوری را شاهد نباشم روز سوم هم به پایان رسید روز چهارم و پنجم و ششم.. کسی در خانه را نزد کم کم نگرانی ام از ابن بابت کم شد روز هفتم گوشیم را روشن کردم چند تماس تسلیت از یک شماره ی ناشناس روی گوشیم بود سلام پریسا خانم بهت تسلیت می گم واقعا متأسفم خبر داری پیمان در آخرین بازگشت خود از مشهد به تهران یک هفته پیش در اثر تصادف از دنیا رفت برای اولین بار بود که یک لحظه تمام غم هایم را فراموش کردم انگار از زندانی وحشت ناک نجات پیدا کرده بودم بعد از چند روز پیامی از دوست دیرینه ام رسید که مملو از حسادت و بدبینی به همه چیز و همه کس بود و آخر پیام نوشته بود دختر ثروتمندی که انتقام خود را از دختری زیبا و مهربان و ساده زیست گرفت دختری که با ثروتش هم نتوانسته بود از تو سبقت بگیرد منم فریبا امیدوارم مرا ببخشی بیست سال در تنهایی و اندوه سپری شد من بودم و خانه ای کوچک و خدایی که تا آن سال ها او را نمی دیدم و خاطره های تلخی را ذره ذره مرا در خود فرو می برد و حرم امام رضا علیه السلام تنها پناه گاهی که نزدیک ترین راه به سوی خدا بود، کم کم سرگیجه و ضعف و عرق شبانه امانم را بریده بود خیال می کردم بزاق دهان خاطرات تلخ گذشته است که دارد مرا آرام آرام با خود می خورد قرص اعصاب هم دیگر جواب نمی داد پس از آزمایش و دکتر متوجه شدم درگیر سرطان خون شده ام خورده حقوق بیمه ی کارگری که از بابای مرحومم به حسابم ریخته می شد خرج دوا و دکتر می شد انگار محصول پینه های دست بابا برای دختری چون من نباید برکتی داشته باشد یک روز که توان حرکت نداشتم صدای زنگ درب خانه مرا به خود آورد خود را به سختی درب خانه رساندم تا در را باز کردم روی زمین افتادم مرد جوانی مرا بغل گرفت مانند پدری که کودکش را بغل می گیرد مرا آرام روی تخت خواباباند بدنی که پوست و استخوان شده باشد وزنی ندارد چهره اش آشنا بود بویش آشنا تر صدایش دل انگیز تر از نسیم جان دوباره ای گرفتم با تردید گفتم علیرضا جان بغضش در ناله هایش گم شد و فقط می گفت مادر مادر مادر و من باقی مانده توانم در ناله های ممتدم داشت گم می شد من که بارها مرگم را از خدا می خواستم حالا که پاره ای از خودم را بعد از سالها دیده بودم می خواستم چند روز برای دیدنش بوسیدنش بوییدنش شنیدن صدایش درددلش قصه ی زندگیش زنده بمانم و او مادر را خوب درک می کرد انگار می خواست محبت سال ها دوری از مادر را در آخرین لحظات زندگی ام از دستان لرزانم حس کند ببیند بنوشد بگرید بخندند فریاد بزند گلایه کند تشکر کند دعا کند حق داشت مادر و پدری که من داشتم فرزندم علیرضا نداشت علیرضا می گفت درس خوانده مدرک گرفته در آزمایشگاهی کار می کند در قسمت ثبت جواب آزمایش ها چشمش به نام پریسا کرامتی فرزند کرمعلی خورده و آدرس را در برگه آزمایش یادداشت و گمشده اش را در کمال ناباوری دیده است علیرضا می گفت تازه ازدواج کرده پدرش بازنشسته شده و من در حالی که فقط حرکت لبهایش را می بینم با خودم زمزمه می کنم خدایا نه دختر خوبی برای پدرم نه همسر خوبی برای همسرم نه مادر خوبی برای فرزندم و نه بنده ی خوبی برای تو بوده ام دنیایم که اینگونه شد خدایا مرا ببخش و آنان که راه اشتباه مرا انتخاب کرده اند را قبل از آنکه در دایره آتش گرفتار شدند نجات ده امین رب العالمین
خیلی شانس آوردیم بر اساس خاطره ای واقعی
محمد کت خاکستری رنگش را از تنش درآورد و دور صندلی انداخت و نشست. با دستمال عرق صورتش را پاک کرد من هم شیشه ی پنجره ی اتوبوس را کنار زدم.
علی در صندلی دیگری جدا نشست. به محمد گفتم : خدا کند راننده نوار ترانه روشن نکند. صدایی از پشت سر بلند شد :مگه اشکال داره؟!
با محمد به پشت سر نگاه کردیم . یکی از راننده های اتوبوس بود که توی بوفه، تخت مخصوص استراحت راننده، نشسته بود
محمد از بالای عینک ته استکانی خودش به چشمان راننده خیره شد. و با صدایی از بن گلو خیلی کش دار و شمرده گفت: علمای دین فرموده اند گوش کردن به ترانه حرام است. اگر شما فتوای دیگری دارید بفرمایید گوش فرا میدهیم. صدای خنده ی آهسته از بعضی مسافران به گوش رسید.راننده رنگش سرخ شد و از محمد پرسید: توی هوای گرم خرداد قم چکار می کردید؟ محمد گفت: نزدیک سه سال است حوزه علمیه درس می خوانیم. علی پرسید: چی شده؟ محمد گفت: راننده محترم سؤال شرعی داشتند بنده جواب دادم. صدای خنده این بار بلندتر شد. علی، جثه ی درشت و صورت پهن با گونه های برآمده و چشمان درشت و ریش پری داشت. شلوار یشمی و پیراهن خاکستری بر تن داشت. یک نفر از علی سوال کرد: شما نظامی هستید؟ علی لبخندی زد و سکوت کرد. راننده نگاهی به من و محمد و علی کرد و پس از مکث کوتاهی خوابید و پرده ی بوفه را کشید.
پس از مدت کوتاهی محمد گفت: آقای اسدی اگر اجازه بفرمایید به عالم خواب سری می زنیم و بعد از ساعاتی مجدد خدمت می رسیم. من هم با خنده گفتم: به سلامت هر کار کردیم بیدار بمانیم زورمان به سر صدای یکنواخت ماشین و گرما نرسید.
یک دفعه باصدای کمک راننده بیدار شدیم
نماز شام. . نماز شام.
پس از خواندن نماز و خوردن شام، مشغول خوردن چایی بودیم، علی زودتر از ما چایی خورد. رفت دم در رستوران ایستاد گفت: بچه ها زود باشید. مسافرها سوار شدند. تازه چایی من به نصف رسید . علی آمد کنار میز و گفت : بقیه اش را بریزید توی سطل، بلند شوید. صندلی های زرد رنگ رستوران را رها کردیم تا آمدیم بیرون.
اتوبوس رفته بود!!! محمد دست گذاشت روی پیشونی خودش و گفت : وای ساک ها مون؛ وسایل مون؛ سوغاتی هامون همه توی صندوق ماشین اند حالا چکار کنیم؟؟! علی بلیط را از جیبش بیرون آورد و نگاه کرد دید نوشته :مبدأ، تعاونی 5 . محمد خندید و گفت : ولی روی ماشین نوشته بود تعاونی 7!!!
علی گفت: مقصد هم که هیچی ننوشته!!!
تا اینکه اتوبوسی جلوی رستوران ایستاد، روی تابلوی کوچک جلوی اتوبوس نوشته بود تهران بندرعباس .
راننده در حال پیاده شدن بود .علی جلو رفت و پس از سلام و احوال پرسی به راننده گفت: ما از ماشین قم کرمان جا موندیم نمی دونیم چکار کنیم ؟!
راننده گفت: شاید ما راننده ها يک نفر را جا بگذاریم اما سه نفر را امکان نداره. احتمالا راننده با شما دشمنی داشته است . من تا انار رفسنجان می توانم شما را برسانم. از انجا بهتر می توانید برای کرمان ماشین بگیرید... پس از یک ساعت معطلی، سوار ماشین تهران بندر شدیم. ماشین، مقابل پلیس راه، نرسیده به یزد،توقف کرد همراه راننده اتوبوس به پلیس راه رفتیم راننده ماشین به پلیس گفت: راننده اتوبوس با اینها دشمنی داشته و توی رستوران بین راه عمدا این بنده های خدا رو جا گذاشته.
پلیس با بی سیم با پلیس راه بعد از یزد تماس گرفت. مشخصات ماشین رو دادیم
پلیس گزارش داد: اتوبوس آبی رنگ تعاونی 7 قم کرمان ساعت حرکت از قم 4 عصر، از مسیر شما آیا رد شده؟
صدای پشت بی سیم گفت: اتفاقا دفتر راننده اش الان جلوی من است پلیس گفت : دفتر را مهر نزن و بهشون نده تا مسافرانش به ماشین برسند .
با همان ماشین کرمان بندر خودمان را به اتوبوس رساندیم با خنده سوار ماشین شدیم راننده با اوقات تلخی گفت برید دفترم را از پلیس راه بگیرید
لبخند آخر
پنج سال داشت. خانه ی آنها کوچک بود. سقف خانه از سنگ و دیوارهای خانه خشتی بود. درب چوبی آن همیشه باز بود. فقیر بودند. یعنی فقیر شده بودند.مادر گوشه ای از اتاق خوابیده بود . دختر کنار مادر نشست. به صورت لاغرش خیره شد. خم شد. لبانش را روی گونه های استخوانی مادر گذاشت. کمی نگه داشت. دوباره نشست. با دستان کوچکش صورت مادر را چند بار نوازش کرد. پس از آن برخاست. به سمت پدر چرخید. پدر طرف دیگر اتاق نشسته بود. به همانجایی که مادر خوابیده بود نگاه می کرد. دختر قدم هایش را آهسته برداشت. تا نزدیک پدر آمد. نگاهی به صورت پدر انداخت. رنگ صورت بابا سرخ شده بود. صورت پدر خیس اشک بود.
دختر با دستان کوچکش اشک از چشمان پدر پاک کرد. گفت : مادرم چرا حالش خوب نیست؟ چرا به سختی نفس می کشد؟ پدر، دخترش را روی زانو نشاند. دستش را بوسید. دست بر سر و روی او کشید. اشک از چشمان دختر پاک کرد. گفت: دخترم! مادر تو بهترین مادر روی زمین است. بت پرستان سه سال ما را در دره ای محاصره کردند.
گرما و تشنگی و گرسنگی زیاد، مادرت را بیمار کرد.
دخترم تو باید یک چیز را بدانی. باید بدانی مادرت دارد ما را تنها می گذارد. مادرت می خواهد همراه فرشته ها به آسمان برود.
پدر دست دختر را گرفت. باهم به سمت مادر آمدند. کنار بستر مادر نشستند.
پدر گفت : بیماری تو برای من بسیار سخت است. اما من و تو در بهشت با هم هستیم .گوشه ی لبهای مادر،کمی از هم باز شد. چشمان نیمه بازش را باز کرد. گفت آیا من و تو در بهشت هم با هم هستیم؟!
پدر گفت: آری. مادر گفت: به خودم تبریک می گویم.
دختر پنج ساله، رو به روی پدر و مادر نشسته بود. به سخنان آنها گوش می کرد. کم کم صدای ناله ی مادر بلند شد.پدر گفت: به سوی خوبی شتاب کن. تو بهترین زنان جهانی. مادر آرام شد.
مادر، اینبار با صدای ضعیفتری به پدر گفت : ای فرستاده ی خدا! موقع خداحافظی است. سه خواهش دارم. اول اینکه من در حق تو کوتاهی کردم. مرا ببخش.
پدر بریده بریده گفت: من از تو هیچ کوتاهی ندیدم.
تو در راه خدا تلاش کردی. سختی کشیدی. اموالت را خرج کردی.
مادر، مدتی به چهره ی دختر پنج ساله اش خیره شد. آهسته سرش را به سمت پدر برگرداند. گفت:
مواظب دخترم باش. نگذار کسی به او سیلی بزند.
مادر ادامه داد : اما خجالت می کشم خواسته ی آخرم را بگویم.
به دخترم می گویم تا او به تو بگوید.
فاطمه خم شد. گوشش را به لبان مادر نزدیک کرد.
مادر گفت: دختر عزیزم! به پدرت بگو: آن پارچه ی بلندی که هنگام سخن گفتن خدا با او روی دوشش می انداخت بیاورد. مرا بعد از مرگ در آن کفن کند. فاطمه. همان پارچه را از پدر گرفت. کنار مادر گذاشت. مادر این بار خنده بر لبانش نقش بست. چشم هایش را روی هم گذاشت و دیگر باز نکرد....
دنیای دلبخواهی
بدنم خیس عرق شده بود شدت گرما از سرخی صورتم پیدا بود هر از چند گاهی مجبورم با دستمال عرق را از چشمانم پاک کنم تا از سوزش آن کم شود با خودم گفتم خدا کند آن طرف این سربالایی سایه درختی یا آب خنکی پیدا شود
بالاخره خودم را به بالای تپه رساندم آن طرف تپه تک درختی را دیدم که در کنار رودخانه خشکی ایستاده است
باید نزدیکی آن آب باشد و گرنه برگهای درخت نبایست اینگونه سبز و شاداب باشد. قدم هایم را تند تر برداشتم تا خودم را از گرما نجات دهم چند قدمی مانده به درخت پشت سنگ سفید بزرگی چشمه ی کوچک آب زلالی
نمایان شد صدای خنده ام همراه با فریاد خدایا شکرت سکوت بیابان را شکست کنار چشمه نشستم با سرعت دو دستم را در آب فرو بردم اما چشمتان روز بد نبیند آب آنقدر داغ بود که نزدیک بود دست هایم بسوزد از داغی آب از جا پریدم ناگهان صدای قهقهه ای بلند شد هرچه به اطراف نگاه کردم کسی را ندیدم صدایی بلند شد حالت جا اومد؟ کیف کردی؟ دوباره صدای خنده بلند شد
بریده بریده گفتم کیستی؟
گفت : چشمه ام چشمه ی آب خنک
گفتم: آخر این چه آب خنکی است
چشمه گفت :من چشمه ی دل بخواهی ام هر وقت دلم بخواد خنک میشم الان هم دوست داشتم شما را اذیت کنم
گفتم : چرا؟ مگه من چکار کردم
چشمه گفت :همینجوری. دلم می خواد
تقریبا خورشید وسط آسمان رسید هوا گرم تر شد
با خودم گفتم از خنکای سایه درخت استفاده می کنم
تا زیر سایه درخت نشستم دیدم شاخه های درخت به شدت تکان خورد تکه هایی از سر شاخه ها جدا شده روی صورتم ریخت صورتم زخمی شد صدای خنده از تنه ی درخت بلند شد گفت :خستگی ات افتاد؟
گفتم : این دیگر صدای خنده کیست
درخت گفت : منم درخت دلبخواهی
گفتم :مگر من چه بدی در حق تو کردم که صورتم را زخمی کردی
درخت گفت :دلم خواست خوشم میاد و زد زیر خنده
آن روز همه چیز جور دیگری بود مانده بودم چکار کنم
تصمیم گرفتم به خانه برگردم به سمت تپه برگشتم هر چه به سمت تپه می رفتم تپه دورتر می شد انگار جاده با قدم های من همراهی نداشت رو به تپه با خودم گفتم :نکند تو هم تپه ی دلبخواهی هستی
صدای بلند خنده در فضا پیچید و گفت بله منم تپه ی دلبخواهی هستم امروز دلم میخواد اذیتت کند خستگی و گرما امانم را بریده بود زیر سایه سنگی بزرگ نشستم کوله پشتی ام را باز کردم تا لقمه ی نان و ماستی که همراه داشتم بخورم ظرف ماست سرش باز نشد تا سفره را باز می کردم دوباره درهم می پیچید. قاشق هر دم خودش را از دستم به زمین پرت می کرد و با هم می گفتند ما دلبخواهی هستیم دنیای ما دنیای دلبخواهی است دنیای نظم و قانون نیست مثل خودت که هر کار دلت میخواهد انجام می دهی امروز به ما اختیار داده اند و قراره چشمه و درخت و تپه و هرچی که اینجاست همه مثل خودت دلبخواهی کار کنیم داشتم از ناراحتی بلند بلند گریه میکردم که دستی روی شانه ام قرار گرفت و چندبار بلند گفت سعید جان مادر بلند شو دیرت شد امروز امتحان داری دلبخواهی چیه دلم میخواد یعنی چی تا چشمم رو باز کردم دیدم خواب می بینم فریاد زدم خدایا شکرت خواب بود بعد از این خواب تصمیم گرفتم کارای دلبخواهی را کنار بگذارم و فقط به وظیفه ام عمل کنم
سعید در حالیکه بغض گلویش را گرفته بود گفت پریسا خانم من در حق تو بدی نکردم و کم نگذاشتم همه ی دنیای من تو بودی به عشق تو نفس می کشیدم کار می کردم حتی علیرضا را که پاره تنم بود به خاطر اینکه تو مادرش بودی دوست داشتم خیال می کردم در کلاس درس زندگی مادرت اشرف خانم عشق و زندگی و نجابت را از بچگی آموخته ای اما با خیانت خود مرا نابود کردی ناگهان مرا به همه بدبین کردی نمی دانم چگونه به فرزندی مهر بورزم که تو مادرش هستی اگر علیرضا بزرگ شود و بفهمد چگونه مادری داشته سرنوشتش چه خواهد شد وقتی صدای گریه ی سعید بلند شد تماسش قطع شد
حالا دیگر پریسا زن تنهایی شده بود که چاره ای جز پناه بردن به پدر و مادر نداشت مشکل خود را نوشتم و به پدر و مادرم دادم و از خجالت و ناراحتی به اتاقی رفتم و در را به روی خود بستم سکوت خانه با صدای گریه های ممتد من شکسته شد. سعید با دستور قضایی متن پیام های عاشقانه و حتی عکس هایی که در فضای مجازی برای پیمان فرستاده بودم را از مخابرات گرفته بود روز دادگاه در مقابل پدر و مادرم همه را رو کرد
پدرم در حالی که دستانش می لرزید گفت دخترم آن روز که نصیحت های مرا گوش نکردی و اصرار داشتی با دنیای فریبا آشنا شوی، به روز باشی، ضد همه چیز را تجربه کنی، این محصول همان نگاه به زندگی است و حالا آخر پاییز است و شروع خزانی است که دیگر به بهار ختم نمی شود یادت هست وقتی سعید به خواستگاری تو آمد گفتم سعید مشکلی ندارد زحمت کش است همه چیز بستگی به تو دارد. اگر اظهار تنهایی نمی کردی سعید پای ماهواره را به خانه اش باز نمی کرد و تو به جای اینکه آن را از خانه ات دور کنی گرفتار آن شدی وجدان سعید می داند چه اشتباه بزرگی کرده است اما این امر، اشتباه و خطای بزرگ تو را توجیه نمی کند. پدر و مادرم در حالی که سر خود را پایین انداخته بودند آرام جلسه دادگاه را ترک کردند و مرا تنها گذاشتند جلسه رسیدگی به پرونده به روز دیگری موکول شد. بعد از جلسه دادگاه سعید گفت می دانی که اگر خیانت تو برای دادگاه ثابت شود به جرم زنای محصنه مجازات تو سنگسار است امروز پدر و مادرت را بدنهای بی روح متحرکی دیدم چشمانشان داشت غزل مرگ را زمزمه می کرد پریسا خانم نه تنها با زندگی من که با جان پدر و مادرت بازی کردی اما من به حرمت پدر و مادر خوبت و نمکی که در خانه ی شما خورده ام این پرونده را ادامه نخواهم داد به شرط آنکه تعهد اخلاقی بدهی حاضر به طلاق توافقی باشید
من هم به ناچار پذیرفتم و سرانجام از سعید و فرزندم جدا شدم به فرزندم گفتم بیماری دارم که باید مدتی از شما جدا باشم و گرنه به شما هم سرایت خواهد کرد هر وقت خوب شدم به خانه برمی گردم
یک ماه از این ماجرا نگذشت که پدرم از غصه دق کرد و در اثر سکته از دنیا رفت و ما را در تنهایی خود تنهاتر گذاشت
مادر بیچاره ام شب و روزش، خواب و بیداریش، خورد و خوراکش، اشک و آه شده بود سعید راست می گفت آخر سعید اطراف خود را بهتر از من می دید آن روز فهمیدم همیشه خودم را می دیدم هیچکس جز خودم برایم مهم نبود پیر شدن پدر و مادرم را معلول گذر زمان می دانستم باورم نمی شد باعث مرگ پدرم باشم اما حالا باور کرده بودم که زمین گیر شدن مادر برای چیست
مادرم بیشتر از چهل روز دوری پدر را تحمل نکرد و در اثر رنج و غم فراوان در اثر سرطان معده از دنیا رفت همسایه ها می گفتند این زن و شوهر از بس عاشقانه زندگی می کردند زن تحمل نکرد به چهلم شوهرش برسد.
آنها نمی دانستند تنها دخترشان آنها را به سینه قبرستان فرستاده است در این چند ماه پیمان حتی یک بار سراغی از من نگرفت انگار اصلا چنین شخصی وجود نداشته است
ماجرا به همین جا ختم نشد تنهایی برایم قابل تحمل نبود دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم به ناچار برای پیمان پیام فرستادم. آقا پیمان مرا با فریب و نیرنگ آلوده ی خیانت کردی همسر و فرزندم را از من گرفتی سعید مرا طلاق داد پدر و مادرم دق کردند و مردند
یادت هست گفتی اگر از سعید جدا شوی دنیایم را به پایت می ریزم، مرد هست و قولش. پس از دو سه روز پیمان جواب داد
شرمنده ام پریسا خانم مرا در غم خود شریک بدانید دو سه روز قبل که پیام دادی تصمیم گرفتم با شما ازدواج کنم اما از یکی از دوستانم شنیدم نمی توانم با شما ازدواج کنم پس از تحقیق متوجه شدم اگر زن شوهر داری با مرد دیگری رابطه نامشروع داشته باشد
پس از طلاق از شوهر خود هرگز نمی تواند
با آن مرد ازدواج کند فعلا خدا نگهدارتان باشد و تماس خود را قطع کرد
تازه فهمیدم خود را در دایره ای از آتش قرار داده ام که خارج شدن از آن امکان پذیر نیست دور تا دور خودم را خندقی از آتش گناهان و خطاهای بزرگ کنده ام و خود را در محاصره ی آن قرار داده ام حتی یک راه فرار برای خود باقی نگذاشته ام
بعد از ده روز قیل از ظهر زنگ در خانه زده شد با خود گفتم خدایا من که در این شهر غریبم و کسی را ندارم چه کسی باید باشد وقتی در را باز کردم از اینکه پیمان را پشت در دیدم شگفت زده شدم
پیمان بدون اجازه وارد خانه شد و در را بست در حالی که دست هایش در جیب شلوارش بود و آدامس می جوید دور حیاط کوچک خانه قدم زد و مانند اربابی که با برده ی خود حرف می زند بدون مقدمه گفت
پریسا خانم دهاتی ساده لوح احمق، شهلا همسرم نبود دوست دخترم بود که همراه خود آورده بودم که نقش بازی کند تا اعتماد تو و سعید جلب شود دعواهای من و شهلا همه اش ساختگی بود. او می بایست به بهانه ی دعوا برود تا من بتوانم با تو در خلوت صحبت کنم تا حالا چند نفر امثال توی احمق را به دام انداخته ام. بنده مجردم اگر هم زنای من اثبات شود در نهایت صد ضربه شلاق می خورم مگر اینکه زن را مجبور کرده باشم یا سه مرتبه حد خورده باشم که در این صورت اعدام می شوم من هم رگ خواب شما زن ها را می دانم، میدانم زود تحت تأثیر قربان صدقه رفتن های دیگران قرار می گیرید، می دانم احساساتی هستید، می دانم پول و قیافه و مدگرایی کورتان می کند. می دانم راحت می شود شما را فریب داد اما کسی که همسر دارد اگر زنا کند حکمش اعدام است، و هیچ زنی مثل تو برای اعدام خودش اقدام نمی کند از طرفی هرکس با زن شوهر دار زنا کند برای او حرام ابدی می شود. پس، از ناحیه ی تو هیچ خطری متوجه من نیست
راستی آمدم بگویم سه روز دیگر با چند نفر از دوستان خدمت می رسیم اگر جانت را دوست داری باید بساط عیش و نوش فراهم باشد خود دانی
یادم رفت بگویم فریبا جویای احوالت بود شماره ات را داده ام ممکنه باهات تماس بگیره
پیمان مبلغ یک میلیون تومان پرتاب کرد توی صورتم و گفت این پول هرچی که باید برامون تهیه کنی
گفتم پیمان بیش از آنچه که فکر می کردم پست و رذل و نامرد هستی
پیمان خنده ی بلند تمسخر آمیزی کرد و گفت هنوز اول راهی
انگار قرار نیست شعله ی آتش اعمالم فروکش کند. انگار این داستان شوم و این کابوس سر دراز دارد
برای سعید نوشتم جان علیرضا نجاتم بده جانم در خطر است هر چه برای او پیام دادم و اظهار ندامت و تقاضای بخشش کردم اما سعید هیچگاه به هیچ پیامی از من جواب نداد برای آنکه اقوام و خویشان از مشکلاتم مطلع نشوند با آنها رابطه ای نداشتم اگر هم می دانستند خودشان قطع ارتباط می کردند غسل توبه کردم پابرهنه به سمت حرم امام رضا حرکت کردم دم درب حرم ایستادم. و با گریه گفتم
آمدم ای شاه پناهم بده
خط امانی ز گناهم بده
آقا جان شهرت شما مهربانی است شنیده ام هرکس در خانه شما را می زند دست خالی نمی رود مولا جان از پرونده من اطلاع داری و می دانی چه خطری مرا تهدید می کند رویم نمی شود پای آلوده ام را به زمین حرم مطهر شما بگذارم
هم آلوده ام هم گرفتار، هم بی پناهم هم غریب، هم تنهایم هم از همه جا رانده شده روی زمین دو زانو نشستم و ساعت ها با امام رضا تنها ملجأ و پناه همه دردمندان عالم درد دل کردم و مصرانه از او خواستم واسطه شود تا خدا به حرمت او گره از کارم باز کند گریه ام تمام نمی شد ناگهان دستی روی شانه ام قرار گرفت سر برگرداندم پیرزنی گفت دخترجان بلند شو چرا بی تابی فرزندی از دست داده ای صبر کن تحمل داشته باش با گریه گفتم مادر جان همه را از دست داده ام. پدر، مادر، فرزند، همسر، حتی خودم را هم از دست داده ام از همه بالاتر خدا را هم از دست داده ام، پیرزن بیچاره خیال می کرد دیوانه ام زیر لب زمزمه ای کرد و آرام آرام از من فاصله گرفت انگار داشت برای شفایم دعا می کرد دوباره پابرهنه تا منزل پیاده آمدم روز سوم منتظر آن فاجعه ی هولناک بودم
ادامه دارد
عقل و وجدانم می گفت بد است و خطر دارد اما باورم نمی شد خطرش دنیا و آخرت انسان را تباه می کند مثل همان معتادی که ابتدای راه باور نمی کند روزی کارتون خواب می شود و در خرابه ای در میان تعفن آشغال ها جان می دهد و با خفت و خواری دفن می شود
که اگر به او می گفتی عاقبت کار چنین است در جوابت می گفت من حواسم به خودم هست مگر همه ی معتادها چنین و چنانند
کم کم ابتدا در خانه طرز پوشش و آرایشم تغییر کرد نمازم دیگر اول وقت نبود. رفت و آمدنم به حرم
تنها پناه گاهم کم شد توجه و اظهار محبتم به علیرضا کم شد از آنجا که می دانستم هر فیلمی مناسب علیرضا نیست و من علاقه داشتم ببینم علیرضا را مانع علاقه هایم می دیدم
سعید هم نسبت به این تغییر واکنشی نشان نمی داد اما به گونه ای سوء ظن پیدا کرده بود و نمی توانست حرف دلش را بزند اگر هم می گفت من با حرف نمی توانستم اعتماد او را ترمیم کنم از طرفی هم نمی توانستم این سبک زندگی را که سه سال با آن خو گرفته بودم تغییر دهم تا اینکه....
سعید پس از چندین بار مسافرت به تهران با راننده ی تریلی به نام آقای تهرانی دوست شده بود و از او خیلی تعریف می کرد
سعید می گفت :هر وقت برای تهران بار می برم آقای تهرانی خیلی هوایم را دارد انسان با معرفتی است مهمان نواز است مرا با اصرار به منزل خود دعوت می کند خانه بزرگ و زیبایی دارد. تیپش به راننده جماعت نمی خورد شیک پوش است مذهبی نیست اما لوطی و خوش مرام است همیشه می گوید آقا سعید خانمم دوست دارد با خانم شما آشنا شود،
به سعید گفتم : او و خانواده اش را دعوت کن
هم به پابوس امام رضا بیایند هم در خدمتشان باشیم. روزی سعید در یکی از مسافرت هایش به تهران تماس گرفت و گفت سه روز دیگر می رسم مشهد، و آقای تهرانی هم با من است بار خود را تحویل می دهد می خواهد با عجله به تهران برگردد احتمالا با اصرار من برای یک وعده غذا به منزل بیاید
نمی دانم چرا وقتی نام تهران برده می شد نگران می شدم پس از سه روز نزدیکی های ظهر بود که سعید با آقای تهرانی به منزل آمدند آقای تهرانی عینک دودی داشت و کلاه آفتاب گیر قرمز خود را چنان روی سر گذاشته بود که تا پشت عینک را کاملا پوشانده بود ریش بلند و پهنی داشت . آهسته سلام کرد و خیلی سریع با سعید به مهمان خانه رفتند. نمی دانستم چرا ناگهان نگرانی و ترس تمام سلول های بدنم را پر کرد. دوست سعید رفتار مرموزی داشت سرش را بالا نمی گرفت هر وقت برای پذیرایی به مهمان خانه می رفتم سرش را پایین می انداخت و حرف نمی زد. حتی کلاه و عینکش را هم برنمی داشت. و این از سر شرم و حیا نبود. انگار سعی داشت ناشناس بماند ولی دلیلش را نمی دانستم . سعید رفتار دوستش را حمل بر حیا و پاکی می کرد. با خود می گفتم انگار قرار است یک بار دیگر پریسا محصول نامیمون گذشته اش را بچیند و در سفره ای که ماهواره برای او پهن کرده است میل کند
وقتی آقای تهرانی رفت
با خواهش و تمنا از سعید خواستم دیگر دوستانش را به منزل نیاورد. کوچک بودن منزل، و غریبه بودن، و خستگی و کار زیاد منزل را بهانه کردم
نگرانی ناخواسته و بی دلیلی که از آمدن دوست سعید به سراغم آمده بود قابل گفتن نبود چون برای این نگرانی دلیل و توجیهی نداشتم. اما همچنان ذهنم درگیر بود این آقا کی بود چرا قیافه اش نگران کننده بود. چرا سعی داشت خود را مخفی کند بعد از یک هفته روزی گوشی ام زنگ زد. شماره ناشناس بود. معمولا شماره ی ناشناس را پاسخ نمی دادم پس از چندین بار تماس پیام داد من خانم آقای تهرانی هستم
تماس بعدی را پاسخ دادم آن طرف خط خانمی خود را شهلا معرفی کرد و گفت همسر آقای تهرانی هستم احتمالا شما پریسا خانم همسر آقا سعید هستید چون هر وقت سعید تهران منزل ما می آمد از شما تعریف می کرد
این دفعه هم همسرم مشهد مزاحم شما شده بود از من خواست که باهاتون تماس بگیرم و تشکر کنم
یک روز از این تماس نگذشته بود که گوشی زنگ زد شماره ی شهلا بود تا گوشی را برداشتم
آن طرف خط مردی گفت
سلام
گفتم ببخشید شما؟
گفت مرا نمی شناسی؟
صدایم آشنا نیست؟ از قدیم گفتند : کوه به کوه نمی رسد آدم به آدم می رسد. هفت سال تمام دنبالت می گشتم
آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم
یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم
پریسا خانم هنوز عکس ها و پیام های عاشقانه ات را نگه داشتم فکر کن اگه آقا سعید متوجه بشود چه می شود
و شروع کرد به خندیدن
ناگهان ضربان قلبم شدید شد سرگیجه و حالت تهوع گرفتم ترس و نگرانی شدید نگذاشت روی پایم بایستم گوشی از دستم افتاد و آرام روی زمین نشستم فشار عصبی مغزم را خسته کرد چند دقیقه ای خوابم برد
وقتی بیدار شدم پیامی روی گوشی آمده بود
منتظر تماست هستم پیمان
اگرچه در ظاهر به روی خودم نیاوردم اما از درون مانند سیر و سرکه می جوشیدم نمی دانستم به چه کسی پناه ببرم نمی خواستم کسی از گذشته ام سر در آورد، اگر پیمان شیطان صفت به همسرم می گفت من قبلا با پریسا نامزد بوده ام و با او رابطه داشته ام چگونه می توانستم از خود رفع اتهام کنم پیمان تهرانی اعتماد سعید را جلب کرده بود
باور نمی کردم بعضی لکه ها پاک شدنی نیستند
باور نمی کردم بعضی از اعمال به ظاهر کوچک ما آثار بسیار بزرگی دارد
نمی دانستم یک جرقه ی کوچک می تواند خرمن بزرگی از دسترنج یک انسان را ناگهان در شعله های بسیار بزرگ ببلعد
به تماس ها و پیام های پیمان توجه نکردم تا اینکه روزی سعید گفت آقای تهرانی ما را دعوت کرده است اگر برای تهران باری به تورم بخورد این بار با هم می رویم
و متاسفانه این اتفاق افتاد
و بهانه هایم برای نرفتن پذیرفته نشد با اصرار سعید در حالیکه دلهره ی شدید داشتم به تهران رفتیم یک روز مهمان پیمان بودیم ولی انگار که داشت مردانگی به خرج می داد گذشته را به روی خودش نیاورد
بالاخره به خیر گذشت و به مشهد برگشتیم. بعد از یک هفته آقای تهرانی دوباره مهمان ما شد اما این بار با روی بازتری برخورد می کرد
فقط به خاطر حفظ زندگی و آبروی خودم از رفت و آمد های پیمان می ترسیدم نه برای خدا.
تجملات و ماهواره و سرگرمی های زندگی جایی برای خدا در زندگی ام باقی نگذاشته بود
اینکه خدا از صحبت کردن یک زن با نامحرم خوشش نمی آید برایم مهم نبود چون ترسم برای خدا نبود رفت و آمدهای ما با پیمان باعث شد ترسم بریزد تا اینکه یک روز سعید گفت قرار است به صورت خانوادگی با آقای تهرانی به شیراز برویم با سعید به تهران رفتیم و پس از تحویل بار همراه با پیمان و همسرش به سمت شیراز حرکت کردیم تریلی ما با تریلی پیمان مانند دو یار همراه با فاصله ی چند ده متری در حرکت بودیم لذا محل استراحت و غذا خوردنمان با هم بود در یکی از رستوران های بین راه آقای تهرانی با همسرش به مشاجره پرداختند انگار از قبل با هم مشکل داشتند آقای تهرانی گفت شهلا خانم زندگی کردن را از خانم آقا سعید یاد بگیر شهلا هم به شدت ناراحت شد و در حالیکه گریه می کرد از همانجا با یکی از اتوبوس های بین راه به تهران برگشت و پادرمیانی های ما هم سودی نبخشید از طرفی نمی توانستیم دلیل این مشاجره را از پیمان یا همسرش بپرسیم چون پیمان بار داشت و می بایست شیراز تحویل دهد همراه ما به سفر ادامه داد
همسرم سعید که معلوم بود از همراهی و ادامه سفر با پیمان راضی نیست به خاطر رودربایستی ظاهرا خود را راضی نشان می داد نیمه های شب برای استراحت جنب استراحتگاهی ایستادیم پیمان از ماشین خود چای آورد و به سعید تعارف کرد سعید بعد از صرف چای در بوفه ی ماشین خوابید و به خواب رفت
پیمان هم با فاصله سی چهل متر عقب تر در ماشین خود خوابید من که خوابم نمی برد حوصله ام سر رفت از ماشین پیاده شدم که اطراف ماشین قدم بزنم که ناگهان از پشت ماشین سایه ای روی سرم افتاد تا سرم را برگرداندم پیمان را نزدیک خودم دیدم در حالیکه عکس آرایش کرده ی مرا روی گوشی خود داشت و آن را نشان می داد انگشت خود را روی بینی اش گذاشت و مرا امر به سکوت کرد نمی توانستم داد بزنم
پیمان گفت یک روز که درب خانه تان آمدم همسایه ها گفتند شبانه از این محل رفته اید در تهران شهر به آن بزرگی دنبال شما گشتن و به نتیجه رسیدن امر محالی بود سه سال تمام هر جا که به ذهنم خطور می کرد رفتم تا اینکه یادم آمد پدر شما اهل مسجد بود ارتباط خود را با مسجد محل تان زیاد کردم کم کم دوستان پدرت را شناسایی کردم و سراغ شما را از آنان گرفتم تا اینکه یکی از دوستان پدرتان گفت یک نفر از خدا بی خبر داشت با آبروی دخترشان بازی می کرده برای حفظ آبروی خود.
کلا از تهران به مشهد رفته اند اما اینکه آیا آنجا ماندگار شده اند یا به جای دیگری رفته اند خدا می داند. تقریبا یک سال تمام هر ماه یک هفته مشهد ساکن بودم، چون خانواده ای مذهبی بودید احساس می کردم تلاقی من با شما حرم امام رضا علیه السلام یا اطراف حرم
است از آنجا که گفته اند جوینده یابنده شود یک روز در کمال ناباوری پدرت را از دور در کنار سقاخانه
حرم دیدم
ولی او متوجه من نشد
پدرتان را تعقیب کردم
سوار تاکسی شد از اولین چهار راه خیابان شیرازی رد شد ولی من پشت چراغ قرمز ماندم وقتی از چهارراه رد شدم هرچند با سرعت رفتم که تاکسی را برسانم اما اثری از آن ندیدم
تریلی خریدم و و در مسیر تهران مشهد مشغول به کار شدم تا شاید نشانی از گمشده ام را پیدا کنم تا اینکه روزی در پایانه تهران راننده ای کنار ماشینش ایستاده بود و حیران و نگران به اطراف نگاه می کرد تا نگاهش به من افتاد به طرفم آمد و گفت :سلام آقا من سعید مشهدی تبار ساکن مشهد هستم باری برای مشهد دارم باید سریع به مقصد برسانم ماشینم خراب شده اگر به من اعتماد می کنید فقط تا یک هفته مبلغی به قرضم بدهید در قبال آن چک بهتون می دهم
وقتی متوجه شدم ساکن مشهد است فرصت را غنیمت شمردم و از تقاضای او استقبال کردم شاید این کمک باعث ایجاد رفاقت و داشتن محلی برای اقامت موقتی ام در مشهد می شد شاید اگر به سعید می گفتم می توانست در مورد پیدا کردن تو کمکم کند تقاضای سعید را پذیرفتم وقتی در کیفش را باز کرد که دسته چک خود را بردارد ناگهان شوکه شدم و در کمال ناباوری عکس تو را در کیفش دیدم به سعید گفتم اصلا چک نمی خواهم و همه جوره قبولت دارم عجله ای هم ندارم هر وقت داشتی قرضت را بده نداشتی هم اشکال نداره آخه شما زائر همیشگی امام رضا هستید
رفاقت از همانجا شروع شد هر وقت سعید تهران می آمد او را به خانه دعوت می کردم و چند روز اطراف تهران گردش می بردم تا اینکه نقشه ی من گرفت و سعید برای جبران محبت های من، مرا به مشهد دعوت کرد و این گونه شد که تو را یافتم
پریسا خانم ناراحت نشوید اما سعید خیلی ساده لوح است آخر یک بار از خود نمی پرسید چرا یک مرد غریبه ناشناس تا این حد به او محبت می کند قیافه اش را ببین شلخته است به خودش نمی رسد بدنش بوی گازوئیل می دهد حرف زدن بلد نیست کلاس ندارد نمی دانم چگونه رویتان می شود به دیگران مثلا به فریبا بگویید سعید شوهرتان است اگر همسرم شده بودید دنیای خود را به پایت می ریختم هنوز هم دیر نشده است اگر از شوهر خود طلاق بگیرید با کمال میل شما و فرزندت را روی چشمانم جای می دهم برایتان خانه ای می خرم به فکر آینده ی فرزندتان باشید اگر چه در ظاهر در مقابل سخنان پیمان موضع گرفتم و برخورد کردم اما سخنانش بی تاثیر نبود
سیستم ایمنی بدن اگر در اثر سوء تغذیه ضعیف شود یک ویروس کم خطر می تواند جان فرد را بگیرد
ماهواره با القاء دنیا طلبی شهوترانی تنوع طلبی و عادی سازی خیانت سیستم ایمنی روح و روانم را ضعیف کرده بود و ویروس سخنان فریبنده ی پیمان داشت اثر خود را می گذاشت
بعد از سخنان پیمان نسبت به سعید حساس شده بودم او را شلخته و ساده لوح و بی کلاس می دیدم و دوست نداشتم فرزندم علیرضا مثل پدرش بشود
کم کم روابطم با سعید سرد شد بهانه گیر و زود رنج و بداخلاق شده بودم تماس ها و پیام های پیمان را هم پاسخ نمی دادم گاه گاهی از سر کنجکاوی پیامهای پیمان را می خواندم که سرشار از ابراز محبت و عشق و علاقه ی به من بود در حالیکه این ابراز احساسات عاشقانه را در گفتار و رفتار سعید نمی دیدم پاسخ من به پیام های پیمان در حد یک تشکر خشک و خالی بود اما سماجت پیمان باعث شد کم کم ارتباط و ابراز علاقه پیامکی و تلفنی دو طرفه شود
وقتی انسان گرفتار هوس می شود نمی تواند اطراف خود را رصد کند سعید به من مشکوک شده بود اما سعی می کرد به روی خود نیاورد فقط گاهی می گفت پریسا تو خیلی عوض شدی اگر مشکلی هست به من بگو شاید حل شدنی باشد دیگر به سعید علاقه ای نداشتم از طرفی دلم برایش می سوخت محبت های سعید برایم بی مزه و حال به هم زن شده بود چون این بیماری خطرناک تدریجی بود خطر آن را حس نمی کردم
یک روز سعید گفت باری برای بندر انزلی دارم با پیمان تماس گرفتم اتفاقا ایشان هم باری برای بندر انزلی دارد
قرار گذاشتیم این دفعه هم با خانواده بریم شاید مسافرت چند روزه به شمال و کنار ساحل دریا برایت خوب باشد تا نام پیمان شد پذیرفتم از مشهد به سمت تهران حرکت کردیم و از تهران با پیمان تهرانی همراه شدیم بعد از قزوین در یکی از رستوران های بین راه برای استراحت و صرف شام توقف کردیم بعد از شام پیمان ما را دعوت به چای کرد پس از صرف چای سعید برای استراحت به سمت ماشین رفت و شهلا همسر پیمان هم به سمت ماشین خودشان رفت و هر دو در خواب سنگین فرو رفتند من سوار ماشین شدم اما خوابم نمی برد
حوصله ام سر رفته بود سعید انگار نه انگار همسری دارد راحت و بی خیال خواب رفته بود
ناگهان پیمان پیام داد امشب خوابم نمی برد از ماشینم پیاده شدم منتظرت هستم
بی اختیار از ماشین پیاده شدم به سمت عقب ماشین پیمان رفتم پیمان دوباره از عشق خود و از بی کلاسی سعید صحبت کرد و مرا داخل کانتینر تریلی برد و گفت نگران چیزی نباش قرص خواب آور در چای سعید ریختم به این زودی ها بیدار نمی شود خوشبختانه خواب شهلا هم سنگین است .. ... آنچه که نمی بایست بشود شد ابرو و دین و ایمان و شرفم یکجا رفت وقتی به خود آمدم خود را در لجنزار خیانت و فساد دیدم از ناراحتی وجدان دوست داشتم پیمان را خفه کنم
ترس و نگرانی تمام سلول های بدنم را پر کرده بود. باورم نمی شد محصول ماهواره خیانت می شود باورم نمی شد یک جرقه می تواند خروارها محصول زحمات چندین ساله انسان را در کام شعله های سر به فلک کشیده اش به تلی از خاکستر تبدیل کند. باورم نمی شد اعمال ما مانند یک زنجیره ی به هم پیوسته است هر حلقه ای حلقه ی بعدی را به وجود می آورد دوستی با فریبا، برداشتن چادر، خریدن موبایل، قدم گذاشتن به فضای مجازی پرخطر، رفتن به محیط غیر مذهبی، فاصله گرفتن با مسجد، دور شدن از فرهنگ پدر و مادر مؤمن، ارتباط پیامکی با پیمان، انس با برنامه های ماهواره، کم رنگ شدن معنویات، تجمل گرایی، ارتباط دوباره گرفتن با پیمان، هم صحبتی با نامحرم، و خیانت حلقه های شوم به هم پیوسته ی اعمال من بود در انتظار بی آبرویی خود و خانواده و متلاشی شدن زندگی ام بودم که متاسفانه اتفاق افتاد. شیطان دشمن انسان است و نسبت به آدم های خوب حسادت و دشمنی بیشتر و نقشه های خطرناک تری دارد به پیمان گفتم دیدی چگونه آلوده شدم دختر کرمعلی و اشرف خانم چگونه به همه خیانت کرد و دامان پاکش آلوده شد. چگونه توی صورت سعید نگاه کنم سر سفره اش باشم و به او خیانت کنم کاش در این دنیای پرخطر پرهیاهوی شلوغ دست پدرم را یک لحظه رها نمی کردم. کاش به جای شنیدن سخنان فریبنده ی هوا و هوس سخنان حکیمانه ی عقل و وجدانم را شنیده و به آن عمل کرده بودم کاش به نصیحت های مادرانه خانم کمالی گوش می کردم کاش مسجد و بسیج و جلسات قرآن را رها نکرده بودم کاش به فریبا و دنیای فریبنده اش نزدیک نمی شدم کاش خطر موبایل و ماهواره را باور کرده بودم پیمان تو یک شیطان به تمام معنایی اما تقصیر تو نیست من اختیارم دست خودم بود می توانستم در این وادی گندیده وارد نشوم
پیمان گفت کاری است که شده توبه برای همین وقت هاست خدا مهربان و توبه پذیر است من هم از این بابت ناراحتم
وقتی سوار ماشین شدم سعید هنوز خواب بود... وقتی بیدار شد به سمت بندرانزلی حرکت کردیم انگار نگاه و رفتار سعید کمی تغییر کرده بود گاهی با لبخند تلخ معنا داری می گفت پریسا خانم خوش می گذرد؟ حالتان بهتر شده است؟
من هم می گفتم خیلی ممنون. نرسیده به بندر انزلی گوشی سعید زنگ زد بدون اینکه بار را تحویل دهد با سرعت به سمت تهران و بعد از آن مشهد برگشتیم در مسیر راه از گوشه های چشم سعید قطرات اشک جاری بود تا اینکه بالاخره رسیدیم مشهد مرا در خانه پدرم پیاده کرد و علیرضا را که در این مدت خانه پدرم بود به بهانه ی این که دلش برای او تنگ شده است با خودش برد و گفت بعد از چند روز دنبالت می آیم چند روزی که خانه پدرم بودم شب ها همه اش را به گریه و استغفار گذراندم تا شاید خداوند دامنم را از این خیانت پاک کند آنقدر گریه کردم تا سبک شدم پدر و مادرم از جریان رفت و آمد ما با پیمان خبر نداشتند فقط می دانستند سعید دوستی به نام آقای تهرانی دارد
معده ی انسان وقتی از غذای آلوده پر می شود حالت تهوع به انسان دست می دهد اما بعد از تهوع اشتهای انسان به غذای آلوده ممکن است از بین نرفته باشد آنچه مهم است اصلاح اشتها است نه فقط تهوع کردن
معده روح انسان وقتی از گناه پر می شود روح تهوع می کند تهوع روح همان گریه است که مقداری انسان سبک می شود اما اشتهای به گناه ممکن است سرجای خود باقی باشد اما من خیال می کردم این گریه گریه ی توبه است. نمی دانستم در کنار گریه باید ابزار و زمینه ها و محیط گناه را از بین برد نمی دانستم باید اشتهای به گناه را کور کرد. نمی دانستم نوبه از بعضی گناهان اگرچه شاید از عذاب آخرت نجاتت دهد اما دنیایت را تباه می کند
تا یک هفته از سعید خبری نشد
بعد از یک هفته در خانه به صدا در آمد به خیال اینکه سعید آمده خوشحال به سمت در دویدم تا در را باز کردم مامور نیروی انتظامی بود و گفت خانه کرمعلی کرامتی اینجاست گفتم بفرمایید گفت خانم پریسا کرامتی گفتم خودم هستم پاکتی به دستم داد و گفت این نامه شکوائیه آقای سعید مشهدی است از ترس قلبم به شدت به تپش افتاد تمام بدنم گر گرفت یک لحظه روی زمین نشستم دو طرف پیشانیم تیر می کشید شاید اگر لیوان آب سرد نمی خوردم سکته می کردم با دست پاچگی چندین بار با گوشی سعید تماس گرفتم ناگهان پیام سعید روی گوشی آمد پریسا خانم متأسفم نه تنها خودت را نمیخواهم ببینم بلکه حتی نمی خواهم صدایت را بشنوم در مسافرت اول آقای تهرانی چای به من داد وقتی خوردم به طرز عجیبی بدنم سست شد و در خواب سنگینی فرو رفتم که قبلا سابقه نداشت بعد از آن اخلاقت کاملا عوض شد که مرا به شک انداخت این بار چای خود را مخفیانه با چای شهلا جابه جا کردم و به ماشین رفته خود را به خواب زدم و از آیینه ماشین همصحبتی ات با پیمان را دیدم وقتی به کانتینر ماشین پیمان رفتی پیاده شدم و نزدیک کانتینر آمدم و ماجرای خیانت را کاملا فهمیدم که یک لحظه آرزوی مرگ کردم
مسعود اسدی .:
دایره ی آتش قسمت دوم
آشنایی با مدل های مختلف آرایش و لباس از طریق فضای مجازی و دوستانی چون فریبا ذائقه ام را کم کم تغییر می داد
معلم پرورشی مدرسه خانم کمالی هر وقت مرا در خلوت میدید با مهربانی میگفت پریسا جان دختر گلم مواظب دور و برت باش مواظب باش با هرکسی دوست نشوی همیشه برایم احساس نگرانی داشت
خانم کمالی نگاهش صدایش سخنانش، مهربانانه، دلسوزانه و مادرانه بود
حادثه ی دیگری مرا به شدت از گذشته ام دور کرد
کلاس سوم راهنمایی بودم فکر میکنم اوایل اردیبهشت بود می بایست کم کم خودمان را برای امتحانات خرداد ماه آماده می کردیم یک روز فریبا زنگ تفریح در حالی که با گوشیش ور می رفت روی نیمکت زیر درخت کاج در ضلغ غربی حیات مدرسه نشسته بود کنارش رفتم گفت پریسا جان یک خواهش از تو دارم فقط نه نگویی
با خنده گفتم دیگه چی شده
فریبا دستش را دور گردنم انداخت و گفت این چهاردهمین بهاری است که آسمان آبی اش و سرسبزی درختانش و هوای معتدلش و صدای پرندگانش مرا به وجد آورده است امشب جشن تولد من است دوست دارم تو هم در کنارم باشی
دوستان و خویشانم خیلی دوست دارند تو را ببینند
آخر من از تو خیلی تعریف کرده ام،
یک لحظه دست و پایم را گم کردم نمی دانستم بپذیرم یا رد کنم آخر رفت و آمد من با خود فریبا بود از اینکه دور و بر فریبا را خوب ببینم. بدم نمی آمد
با خنده گفتم وای چه رمانتیک و زیبا دعوتم کردی ایستادم و خم شدم و گفتم چشم ای بانوی فریبای من و هر دو زدیم زیر خنده، ای کاش می دانستم انتهای خیلی از خنده ها گریه تا لب گور است
با اصرار از پدر و مادرم اجازه گرفتم پیراهن زیبایی داشتم که گلبرگ های یاقوتی آن با زمینه ی چهره ای هر بیننده ای را مجذوب خود می کرد و روسری ام با گلبرگ های چهره ای و زمینه ی یاقوتی با پیراهنم تضادی مأنوس داشت و جذابیت مرا دو چندان می کرد
اما احساس نگرانی ها با سکوتی که در خانه بود با هم گره خورده بود گرچه لبها تکان نمی خورد اما نگاه های نمناک پدر و مادر با دلم حرف می زد
صدای بوق سرویس این سکوت بدمزه را در هم شکست از پدر و مادر خداحافظی کردم چادر مشکی خود را پوشیدم سوار ماشین شدم، چرا پدر و مادرم نگرانند، چرا احساس خوبی ندارم مگر چه خطایی از من سر زده است چرا اخلاقم تغییر کرده است، چرا این میهمانی مانند رفتنم به مسجد آن لذت و آرامش را ندارد آینده ی من چه می شود،. چرا پدر و مادرم مثل گلی که از شاخه جدا شده است دارند پژمرده می شوند من که مدتی این همه تضاد را تجربه کرده ام چرا نمی توانم به گذشته ی آرام و دل انگیزم برگردم آیا برای هر تصمیمی برگشتی هست؟ یا اینکه گاهی کار از کار می گذرد
چرا خانم کمالی برای من احساس نگرانی دارد
و هزاران چرای دیگر مثل خوره روح و روانم را خوراک خود کرده بودند آنقدر در افکار خود غوطه ور بودم که نفهمیدم کی و چگونه و از کدام مسیر به مقصد رسیدم فقط صدایی به گوشم خورد خانم خانم خانم نمی خواهید پیاده شوید بک دفعه چهره ی یک خانم آرایش کرده با موهای طلایی بلند و بلوز و شلوار تنگ براق سرخ رنگ را در مقابلم دیدم گفتم ببخشید شما
شروع کرد خندیدن یک دفعه گفتم فریبا این چه وضعیه وای در مقابل این همه مهمان نامحرم، پوشش و حیا و ابهت و وقار...؟!!!
فریبا گفت پیاده شو نمی خواد ادای خانم کمالی را دربیاری امشب برای من یک شب دیگری است
فریبا مثل توی مدرسه به نشانه ی محبت دست مرا گرفت و به سمت خانه رفتیم دیگر نمای سرخ رنگ دیوار سمت کوچه و درب ویلایی قهوه ای کم رنگ با موج های کمی پر رنگ آن، و سنگ فرش سفید و سیاه شطرنجی حیاط خانه و درختان کاج پیرامون آن برایم آن زیبایی قبل را نداشت
لامپ های کوچک با رنگ های مختلف سرخ و زرد و قرمز و آبی و بنفش به صورت هلالی به پایه های سفید رنگ آهنی زیر درختان کاج آویزان بود و دور تا دور حیاط بزرگ خانه را احاطه کرده بود رقص نور آن به گونه ای بود که انگار ریسه های لامپ، نوارهای نورانی رنگارنگ را رشته به رشته دست به دست می کنند و دور خانه می چرخانند
با خودم می گفتم اگر لامپ ها یک اندازه و هماهنگ نبودند کی این زیبایی خلق می شد کاش انسان ها یک دل و یک رنگ و نورانی می شدند و دست به دست هم می دادند آن موقع میدیدند که چه دنیای زیبا و شگفت انگیزی خلق می شود دنیایی پیراسته از همه ی آلودگی ها و زشتیها
تقریبا سی چهل نفر میهمان مرد و. پسر و زن و دختری که هیچکدام پوشش مناسبی نداشتند دور میز هایی که با روکش های سفید گلدوزی شده تزئین شده بود روی صندلی های قرمز رنگ که وسط حیاط با نظم خاصی چیده شده بود نشسته بودند و با یکدیگر می گفتند و بلند بلند می خندیدند صدایشان حتی از صدای فواره های حوض فیروزه ای ستاره مانند وسط حیاط هم بیشتر بود ناباورانه با خودم می گفتم خدایا اینجا کجاست؟ محرم و نامحرم، حجاب، حیا و پاکدامنی، مسلمانی، چه می شود؟ فریبا گفت پریسا تو را خدا ا
مشب آبروی مرا مبر چادرت را بردار
به ناچار چادرم را در کیفم گذاشتم و با تعجب ناباورانه اطرافم را نگاه می کردم برای اولین بار ترس و خجالت شدید سراپای وجودم را فرا گرفته بود فریبا متوجه تعجب و نگرانی من شد در حالیکه سرم را پایین انداخته بودم سریع مرا از کنار میهمانان به اتاقی به جمع دوستانش برد یکی از یکی خوشگل تر عین عروس خودشون رو آرایش کرده بودند با لباس های تنگ بدن نما و سر و گردن برهنه.
هر کدام با سلیقه و مدل خودش مرا تحویل گرفت
یک دفعه یکیشون که بینی بزرگی هم داشت گفت: فریبا خانم این خانم چرا اینجوریه چقده ساده؟!
یکی شون با همان چشمان ریز و پلک های پف کرده و موهای فرفری پرسید: خانم شما دهاتی هستید؟
یکیشون هم با صدای زمخت خودش گفت نکته انقلابی هستید؟
هر کدوم یک متلک می گفتند و همه می زدند زیر خنده
با خنده های زورکی خودم را کنترل کردم ولی خیلی تحقیر شدم با خودم گفتم یا ما عقب افتاده ایم
یا اینها خیلی بی ادبند
اینها چقدر راحت و با اعتماد به نفس حرف می زنند چقدر راحت می توانند توهین کنند یا دلی را بشکنند. یا مجسمه اند و دل ندارند یا نمی فهمند و دیگران را مجسمه می بینند
چقدر بی باکند مانده بودم جوابشان را چه بدهم
یک لحظه سکوت بر اتاق حاکم شد نگاه ترحم آمیزشان شعله های تحقیری بود که داشت مرا می سوخت و زمین گیر می کرد یکی از آنها که چهره ی مردانه ای داشت و خیال می کرد با آرایش خوشگل شده گفت :غصه نخور با کمی آرایش از ما هم خوشگل تر میشوی هر کدام یک وسیله را تعارف کردند و با اصرار فریبا کمی آرایش کردم آنقدر از زیبایی ام تعریف کردند که یک لحظه، هم به جرأت خود و هم به چهره ی خود بالیدم اما رنج ناراحتی وجدان به درد تحقیر اضافه شد زیرا اینجا صحبت از ابهت و حیا و ادب و کمالات نبود اینجا ملاک برتری چشم و ابرویی بود که فقط به اندازه خود برتری داشت نه نسبت به زیباتر از خود
اینجا ملاک برتری زیبایی تصنعی عاریه ای بود که با رنگ و لعاب و روغن به دست می آمد و با ذره ای آب و صابون از بین می رفت، اینجا چروک ها و لکه های کک مکک و ترک های لب در لایه ای از کرم و رژ مخفی می شد
مثل همان خانه سه طبقه که اضطراب و لذت گرایی و تکبر و حرص و حسادت ساکنانش را در نمای سنگ های براق مرمرین و در و پنجره های قهوه ای کم رنگ با شیشه های سبز و قالی های ابریشم پرنقش و نگار با متن سرخابی و میل هایی با روکش مخمل سرخ پنهان می کند تا جلوه ها و زیبایی های ظاهری مانع دیدن تعفن های باطنی گردد
همان ظاهر زیبایی که با آب و صابون زلزله در عرض چند ثانیه از صفحه زمین پاک می شود
آدم های اینجا خیال می کنند با پول و پوست زیبا و خانه ی مجلل می توانند صورت را به سیرت تبدیل کنند
اینجا ملاک برتری این بود که خودت نباشی و کسی باشی که نیستی، یادم آمد از روزی که به خاطر داشتن چادر در مسجد تشویق شدم تشویقی که واقعی بود
تشویقی که حکایت از شخصیت و عزت و ابهت و ادبم داشت نه تحقیر و ترحم
اما ناخواسته و شاید از روی بی احتیاطی پایم به محیطی باز شده بود که جدایی از آن به این راحتی نبود هم انسی که با فریبا داشتم هم دنیای جدیدی که پیش رویم قرار داشت و هم برای شکستن آن همه تحقیر سعی داشتم خود را بهتر از آنان نشان دهم با این که می دانستم دنیای آنان تکبر و حسادت و تحقیر و ترحم و دل بستن به رنگ و لعاب نابود شدنی است اما چشم خود را به روی همه ی این واقعیت ها و حقایق می بستم تا خود را شکست خورده نبینم غافل از اینکه دختری بیآلایش چون من در آن محیط همچون آهویی بی پناه است که به هر حال دیر یا زود جنگل با دام صیادانش و یا با درندگان وحشبش او را از بین خواهد برد چشم های هیزی که مخفیانه مرا می پایید و موبایل هایی که مخفیانه عکس می گرفت
را نمی شد دید و همه ی اینها به خاطر اعتماد بی جایی بود که به فریبا داشتم
دیگر طاقت ماندن در آن زندان بزرگ خوش آب و رنگ را نداشتم پس از صرف شام به بهانه سر درد
با آژانس به خانه بهشت کوچک خودمان برگشتم گرچه فریبا چندین بار عذرخواهی کرد اما بعضی زخم ها را حرف مرهم نمی شود. وقتی به خانه رسیدم سعی کردم رنج درونم را پشت لبخند و کلمات خوشمزه پنهان کنم اما احوال پرسی بریده بریده و صدای لرزان پدر و مادر حکایت دیگری داشت انگار به قول شاعر ،
رنگ و رخسار گواهی دهد از سر ضمیر
آنچه دیگران در آیینه می بینند آن دو در خشت خام می دیدند آخر پدرم دستی به سرم کشید و گفت دختر گلم امیدوارم هم خوش گذشته باشد و هم برایت اندرز باشد کم کم رفت و آمدم را به مسجد بیشتر کردم تا شاید بتوانم با فریبا و دنیایش خداحافظی کنم اما فریبا دست بردار نبود از طریق ارسال پیام در خواب و بیداری و تفریح و غذا خوردن و حتی مسجد همراهم بود اما پیام ها و فیلم ها و عکسها و مطالبی که برایم می فرستاد رنگ و بوی فرهنگ خودش را داشت کاملا تجملی و غیر ارزشی،
روزی شخصی با نام مستعار شیفته یک متن مذهبی برایم فرستاد، به رسم ادب و تایید برایش استیکر کف زدن و گل فرستادم و او هم در جواب استیکر قلب برایم فرستاد عکس های پروفایلش مذهبی و گل و پرنده بود غالبا مطالب دخترانه می فرستاد
آشپزی، الگوهای لباس های دخترانه، کلیپ های آموزش خیاطی، مطالب خیلی عالی در مورد حجاب، گرچه در بسیاری موارد جوابش را نمی دادم ولی او دست بردار نبود
روزی برای او نوشتم خواهر گلم تا خودت رو معرفی نکنی مطالبت را نخوانده حذف می کنم
برایم نوشت اسم واقعی من شیفته است شب جشن تولد فریبا با شما آشنا شدم آن شب توی حیاط بودم بعد از شام آمدم شما را از نزدیک ببینم شنیدم با شما برخورد بدی شده است و بلافاصله بعد از شام رفته بودید ایشالا یه دفعه با فریبا پیشتان می آیم
از اینکه در دنیای تجملی فریبا یک دوست متدین و مذهبی پیدا کرده بودم خوشحال بودم
روزها و شب های من با مطالب متنوع شیفته سپری می شد مذهبی علمی طنز اظهار علاقه و دوستی
شیفته از هنر و سلیقه و مطالب و اخلاق من و حتی از زیبایی من بیش از حد تعریف و تمجید می کرد و از این نظر هم مرا وابسته ی خود کرده بود و گاهی با شوخی می گفت تو اینقدر خوبی که اگر من مرد بودم حتما با تو ازدواج می کردم با اصرار من روزی عکسی از خودش برایم فرستاد دختری بود بسیار زیبا و محجبه چندین ماه با او ارتباط مجازی داشتم به گونه ای که داشتم فریبا را فراموش می کردم شبی فریبا برایم پیام فرستاد که سلام چطوری خانم خانما، از روزی که با شیفته خانم آشنا شدی فریبا رو فراموش کردی
گفتم مگه شیفته رو می شناسی گفت شیفته دختر خاله ی منه گفتم پس چرا تو مثل او مذهبی نیستی
گفت خوب حالا...
روزی شیفته نوشت عکسی برایت می فرستم که خیلی دوستش دارم ببین او را می شناسی؟!
وقتی عکس رو فرستاد خیلی جا خوردم و با تعجب براش نوشتم اینکه عکس آرایش کرده ی منه دست تو چه می کنه برام نوشت آن شب با دوربین گوشی خودم ازت عکس گرفتم گفتم خواهر گلم دل به دل راه داره من هم شما را دوست دارم
اما لحظاتی بعد شیفته خانم عکسی برایم فرستاد که دنیا برایم تیره و تار شد شوکه شدم و سردرد و سرگیجه گرفتم
و آن عکس پسر جوانی بود که زیر آن نوشته بود عاشق شما پیمان
فریبا را مسبب این خیانت می دانستم و برای او نوشتم :فریبا خانم از تو توقع نداشتم در حق من
اینگونه عمل کنی. تو و پیمان یا همان شیفته ی قلابی دستتان توی یک کاسه است اما هدفتان چیست نمی دانم فریبا نوشت پریسا جان پیمان پسر خوب و ثروتمندی است و عاشق تو شده است عاشق شدن که گناه نیست و به زودی رسما از تو خواستگاری خواهد کرد بعدا حضوری می بینمت
پیمان بعد از مدتی با کلی عذرخواهی نوشت نامم شیفته نیست اما دلم شیفته ی شماست،خداوند همه ی زیبایی ها و لطافت ها را به تو داده است فرشته ی رؤیاهایم، همه دنیای من، وجود من تویی و .....
و کلی از عشق پاک و حیا و حجاب برایم نوشت و از دخترانی که آن شب در مهمانی بودند ابراز بیزاری کرد و گفت من از خانواده ای ثروتمند هستم ولی عاشق پاکی و نجابتم و آن را در شما دیدم متاسفانه این تعریف و تمجید ها به خصوص تعریف های بیش از حد و چند ماهه ی شیفته مرا خودشیفته کرده بود، خودم را از همه نظر خوب می دیدم خیال می کردم مثل منی هرگز خطا نمی کند. با پیمان در فضای مجازی کج دار و مریز برخورد می کردم نه رو می دادم که خلاف عفت و حیا بود و نه ترک می کردم چون نمی خواستم او را از دست بدهم
چون چندین ماه با نام شیفته مطالب مذهبی برایم می فرستاد به او اعتماد کرده بودم غافل از اینکه شیطان برای فریب انسان ابتدا اعتماد او را جلب می کند نماز خوان را با عجب و سخاوتمند را با اسراف و گناه کار را با توجیه گناه می فریبد
خلاصه نزدیک به یک سال پیمان با هزار نقشه و ادعای غیرت داشتن و مذهبی بودن و علاقه ی به پاکدامنی داشتن و با اظهار علاقه ی به من علاقه ی مرا نیز به خود جلب کرد
انسان چوب خشک نیست که در مقابل اظهار محبت دیگران بی تفاوت باشد
انسان عاقل نباید با هرکسی سر صحبت را باز کند. چون انسان به هرحال تاثیرپذیر است مگر آنکه انسان نباشد
شاید به همین دلیل است که خداوند بین محرم و نامحرم حریم قرار داده است
با کمی دقت می شد تناقض را در رفتار و ادعای پیمان دید اما گاهی محبت و غریزه و هوس، چشم و گوش و دل و عقل انسان را به زنجیر می کشند تا انسان نتواند واقع بین باشد روزی برای پیمان نوشتم شما که مردی غیرتمند و پاک هستید خود می دانید ادامه ی این رابطه به مصلحت دین و دنیایمان نیست از طرفی من از خانواده ای مذهبی و متوسط هستم ولی شما از خانواده ای ثروتمند هستید با توجه به این تفاوت باید یکی از این دو تصمیم را بگیرید یا رسما برای خواستگاری اقدام کنید یا از این پس رابطه به کلی قطع شود
بالاخره پیمان به اتفاق خانواده اش به خواستگاریم آمد پیمان حتی بهتر از شیطان نقش بازی می کرد نقش یک جوان مذهبی را خیلی خوب ایفا می کرد اما از سکوت و سرسنگینی پدرم متوجه بودم که به دلش نمی نشیند قرار شد پس از یک هفته جواب قطعی پیمان را بدهیم، وقتی پیمان رفت پدرم در حالیکه دست روی پیشانیش گذاشته بود و می گفت خدایا خودت کمکمان کن گفت دخترم این پیوند به مصلحت تو نیست، نگاه پیمان از دل بی رحمش خبر می داد چهره اش نورانیت نداشت
در حرکات و سکنات و نشستن و برخاستنش وقار و صبر و حلم دیده نمی شد زبانش روی قلبش بود دخترم هیچ جوان مؤمنی از دختر نامحرمی عکس نمی گیرد
و بدون ضرورت با او همکلام نمی شود دخترکم همین تناقض در عمل و ادعای او برای تو بس است تا او را بشناسی
اگر عشق و هوس می تواند شیخ صنعان را از عبادتگاه به بتکده بکشاند
نابود کردن پریسا برایش کاری ندارد
برای همین بود که مخالفت پدر با این ازدواج را برنتافتم و به پدر گفتم پدر عزیزم عجولانه قضاوت نکنید از ظاهر که نمی شود باطن را فهمید
اگر خدای نکرده مشکلی هم داشته باشد با کمک شما برطرف می کنیم او را با فرهنگ خودمان بار می آوریم
با اینکه می دانستم پدرم درست می گوید اما
عقلم نتوانست دل را قانع کند با توجیهات و اصرار من پدرم به ناچار پذیرفت و به پیمان بله را گفتم گرچه پیمان و خانواده اش اصرار داشتند هرچه زودتر عقد کنیم اما پدرم گفت باید مدتی رفت و آمد محدود داشته باشیم تا خانواده ها همدیگر را بهتر بشناسند
از آن به بعد کم کم پیام های عاشقانه ی پیمان رنگ و بوی هوس به خود گرفت قبل از ایجاد محرمیت به طور غیر مستقیم توقعات و خواسته های زوجیت را از من داشت گاه گاهی که به خانه ما می آمد بعضی تماس های خود را پاسخ نمی داد سعی می کرد از جزئیات زندگی من حتی
پیامها و عکسها و مخاطبین گوشی من سر در آورد اما اجازه نزدیک شدن به گوشی خود را نمی داد سؤالاتم را پاسخ سربالا می داد انگار از اینکه بخواهم جزئیات زندگی او را بدانم به شدت پرهیز می کرد
از اینکه کسی به من نگاه ابزاری داشته باشد بدم می آمد به همین دلیل نسبت به پیمان مشکوک شدم
گاهی بسیار ابراز علاقه می کرد گاهی عصبی و کاملا غیر عادی و گاهی خواب آلود بود. گاهی ادکلن با بوی تند می زد گاهی بوی الکل می داد تا اینکه روزی در خانه ما بسته قرصی از جیبش افتاد و متوجه نشد مخفیانه آن را برداشتم وقتی رفت در مورد قرص در نت تحقیق کردم متوجه شدم پیمان معتاد به مواد صنعتی است
روزی خانمی تماس گرفت و گفت ببخشید میشود خود را معرفی کنید؟ گفتم /ببخشید شما تماس گرفتید من خودم را به چه کسی باید معرفی کنم؟
خانم گفت : من دوست دختر پیمان هستم شماره ی شما رو توی گوشی پیمان دیدم
گفتم : مثلا من نامزد پیمان هستم
تماس قطع شد. آنچه پدرم در یک نگاه دید من در عرض یک ماه متوجه شدم پیمان اهل دود و دم و عرق و بی عفتی بود
یک شب برای او پیام دادم و آنچه که از او متوجه شده بودم برایش نوشتم و برایش نوشتم وسایلتان ببرید من با شخص دو رو و دروغگو ازدواج نمی کنم
جواب تماس ها و پیام هایش را ندادم حتی هدایایی که روز خواستگاری برایم آورده بود با آژانس به منزلشان فرستادم
پیام های توهین آمیز همراه با تهدید پیمان تمام شدنی نبود. اجازه نمی دهم یک دختر فقیر بی کلاس با به هم زدن نامزدی مرا پیش دوستانم تحقیر کند. آبرویت را می برم هرکس بخواهد با تو ازدواج کند پیامها و عکسی که از تو دارم به او نشان می دهم حتی به دروغ می گویم با هم رابطه داشته ایم اینها نمونه ای از تهدید های پیمان بود گاه گاهی در محل حاضر می شد و برای اینکه مرا پیش اهل محل بی آبرو کند از رابطه ی خود با من می گفت پچ پچ همسایه ها و نگاه های معنادارشان زندگی در آن محل را برایمان تلخ کرده بود پدرم و مادرم هر روز انگار به اندازه یک سال پیر می شدند و مقصر اصلی همه این بدبختی ها فقط من بودم به ناچار خانه مان را فروختیم و از تهران به مشهد نقل مکان کردیم وقتی گلدسته ها و گنبد طلایی امام رضا را دیدیم انگار محرم دلی را یافته ایم بغضمان ترکید و با پدر و مادر چند دقیقه فقط گریه کردیم او می دانست چرا گریه می کنیم اما این گریه آخرین گریه ی من نبود با لطف و عنایت امام رضا پدرم خانه ای تقریبا شبیه به خانه قبلی خرید و زندگی در مشهد را آغاز کردیم
برای اینکه با تمام حوادث گذشته خداحافظی کنم گوشی خود را فرمت کردم همه ی اطلاعات آن را حذف کردم
خط تماسم را هم تغییر دادم تا هیچ پل ارتباطی با گذشته ی خود نداشته باشم .ایمان و اخلاق پدر و مادرم اجازه نمی داد اشتباهات گذشته ام را به رخم بکشند. انسانی که الهی می شود مثل خدا بدی بنده اش را پنهان می کند و به روی بنده اش هم نمی آورد انگار که بنده گناهی نکرده است
شاید هم پدر و مادرم می دانستند نمکی که وجدانم بر زخم های روحم می ریزد صدها برابر بدتر از ملامت دیگران است
آن سال با معدل پایین دیپلم گرفتم
خانه ی ما در یکی کوچه های منتهی به خیابان شیرازی بود سر خیابان که می رسیدی گلدسته های حرم از دور پیدا بود
انگار حرم ضامن آهو دستانش را برای در آغوش گرفتن زائرش باز کرده است هرچه به حرم نزدیک تر می شدی از بدی ها و رنج ها دور تر می شدی تا وقتی در جوار غریب خراسان بودی غریب نبودی انگار درد غربت را برای زائرش نمی پسندید. آرزو می کردم کبوتر حرمش باشم پدرم می گفت پریسا جان تا در این خانه گدا نباشی پر و بالت نمی دهند تا نگاهت نکنند پناهت نمی دهند. تا محتاج سفره ی فقیر نوازش نشوی به گدایی نمی افتی. . انگار دلش بود که بر زبانش چنین زیبا و پر احساس می نوشت می گفت و اشک می ریخت
و زمزمه می کرد
به گدایی به در خانه ی شاه آمده ام
حرم نبود دریای رحمت بود مردم را می دیدی که با اشک چشم می روند با لبخند برمی گردند با ناراحتی می روند با آرامش برمی گردند
از مهمان نوازی غریب خراسان همین بس وقتی وارد حرم می شدی انگار درخانه ی خودت بودی دلت نمی خواست جای دیگری باشی همه زائران را یک خانواده می دیدی
انگار فرزندانی به پابوس پدری مهربان آمده اند
صدای پر و بال زدن کبوتران حرم وقتی با صدای زمزمه های دعا و صلوات و قرآن زائران و فواره های حوض تلفیق می شد تمام وجود انسان را به وجد می آورد. صدای نقاره های حرم هنگام طلوع و غروب خورشید
از رفتن و آمدن خورشید آسمان و جاودانگی شمس الشموس عالم هستی خبر می داد شاید می خواستند بگویند نه تنها پادشاه کشور ایران که پادشاه همه ی دل ها شاه خراسان امروز و غریب مرو دیروز است فکر نمی کنم واژه ها بتوانند از عظمت و رحمت این بارگاه بگویند از وقتی که پایم به حرم آن پدر مهربان باز شد آنچه که نمی توانستم برای هیچکس بگویم فقط به او می گفتم دیگر برای پدر و مادرم درددل نمی کردم چند ماهی نگذشت که یکی از همسایه ها مرا برای پسرش خواستگاری کرد سعید قد تقریبا بلندی داشت از چهره ی آفتاب زده اش معلوم بود جوانی زحمت کش و اهل کار است چون راننده تریلی بود نمی توانست شیک پوش باشد در صحبت کردن هم ادبیات خاص خودش را داشت به قول امروزی ها باکلاس حرف نمی زد اما کلاس زندگی کردن را خوب بلد بود پایبندی اش به مسائل دینی در حد متوسط بود پدرم با اطمینان او را پذیرفت پدرم گفت دخترم اگر از طرف خودت مشکلی به وجود نیاید سعید مرد زندگی است اگر به هم کمک کنید بندگان خوب خدا می شوید. در محضر امام رضا عقد کردیم و با یک مراسم خیلی ساده پای در زندگی جدید گذاشتم سعید به من خیلی علاقه داشت. دستمان به دهانمان می رسید. از بس سعید برای زندگی مان پول خرج می کرد خانه ما بازار کویت بود، همین مسأله کم کم باعث کم رنگ شدن توجه به معنویات شده بود. پدر و مادرم می گفتند پریسا جان انسان مجاز به انجام هر حلالی نیست بعضی حلال ها انسان را به انجام حرام نزدیک می کند.
بعد از دو سال خدای متعال پسری به ما داد. چون همه این زندگی را مدیون لطف امام رضا می دانستیم اسم او را علیرضا گذاشتیم تنها چیزی که مرا رنج می داد شغل سعید بود گاهی به خاطر شغلش یک هفته خانه نبود آخر به شدت به سعید وابسته شده بودم به همین دلیل همیشه به سعید می گفتم تنهایی و دوری از تو مرا رنج می دهد وقتی علیرضا بهانه تو را می گیرد نمی دانم به او چه بگویم....
تا اینکه یک روز سعید برای سرگرمی من دری از جهنم را به رویم باز کرد
جهنمی که تمام زندگیم را به آتش کشید
سعید می گفت جوری دیش را تنظیم می کنیم که شبکه های ناسالم را نگیرد و اگر احیانا شبکه ای مشکل داشته باشد آن را قفل می کنیم. ماهواره شبکه های آموزنده ی زیادی دارد سریال های آموزنده علمی و خانوادگی می تواند تو را از تنهایی در آورد به خاطر اعتمادی که به سعید داشتم خطر ماهواره را احساس نمی کردم غافل از اینکه انسان در بعضی مسائل نه تنها به دیگران بلکه به خودش هم نباید اعتماد داشته باشد. سریال ها و برنامه های برخی شبکه های ماهواره مونس تنهایی ام شده بود ابتدا متوجه نبودم برنامه هایی را می بینم که دارد به صورت غیر مستقیم مصرف گرایی، تجمل، تنوع طلبی، لذت گرایی، شهوت رانی و خیانت به روح و روانم تزریق می شود،
مسعود اسدی .:
رمان دایره آتش نوشته ی خودم
به نام خدا
کتاب زندگی ام را باز کرده ام تا دیگر مثل این کتاب برای هیچکس نوشته نشود
از 40 بهار زندگیم فقط 12 بهار را تجربه کردهام تا 12 سالگی مثل طبیعت، سرزنده بودم و با طراوت
دورانی هرچند کوتاه. ولی فراموش نشدنی، که وقتی به یاد آن دوران می افتم فقط یک دنیا حسرت نصیبم می شود
ولی تمام فصل های 12 سال دوم زندگیم فقط و فقط تجربه پاییز و خزان بود. سرد و بی روح، از چشم تا دامن آلوده و خیس. و روسیاهی که از خزانش مانده
از زمانی که یادم میآید دستان پینه بسته پدر مهربانم کرمعلی و قصه گفتن ها و لالایی هایش نوازشگر روح و موهای خرمایی رنگم بود و لبهای مادر عزیزتر از جانم اشرف خانوم نوازشگر گونه هایم.
پدرم اهل نماز بود و کار ، سخت کوش بود و شکیبا
، قد متوسطی داشت. چشمان به گود نشسته اش را ابروهایی پرپشت و سیاه سایه می انداخت
گونه های فرو رفته اش با لبهای کمی برآمده و پیشانی بلند و چروکهای گوشههای چشمانش از او چهره ای مهربان ولی آرام و مقاوم نشان می داد
درد کمر را پشت لبخند و درد نداری را پشت شوخی های بامزه اش پنهان میکرد.
مادرم یک کدبانوی به تمام معنا بود.
از چند سیب و پیاز و نمک و زردچوبه و فلفل و کمی روغن غذای شاهانه می پخت.
دستش جادو بود و زبانش سحر. خوشمزه می پخت و خوشمزه حرف می زد.
ورد زبان پدرم همیشه اشرف خانم بود و دخترم پریسا و شکر خدا.
مادرم قدی کوتاه داشت. چشمان درشت و ابروهای کمانی و بینی برآمده و لب های کوچکش به صورت کشیده ی گندم گونش خوب ست می شد
صدایی آرام داشت
پدرم همیشه میگفت: اشرف خانم! وقتی پیراهن گل قرمزی با زمینه سفید رو می پوشی زمان رو برمیگردونی به روز اول آشنایی.
بزنم به تخته ماشاالله هنوز از زیبایی و حیای دخترانه ات چیزی کم نشده است
مادر هم در حالی که صورتش گل میانداخت با خنده می گفت :آقا کرمعلی! لطف و کرم چشم های مهربان شماست.
مادرم دوست داشت به طبع بابا، پیراهن کمر کش و بلند که برسد تا پشت پا بپوشد و روسری پر نقش و نگار و بلندش را سرش می کرد
مادرم همیشه میگفت: حیای دخترانه توی اینجور لباس ها بیشتر به چشم می آید.
داستان لیلی و مجنون برای من افسانه نبود چون کپی آن را در پدر و مادرم می دیدم.
بدون یکدیگر غذا نمی خوردند. بدون یکدیگر خرید و مهمانی و گردش نمیرفتند. دوری از هم را تحمّل نمیکردند.
انگار قرار نیست پس از سالها دست از نامزد بازی خود بردارند.
وقتی مادرم سرش را کمی خم می کرد دست پدرم را ببوسد پدر هم سر مادرم را می بوسید
نمیشد پدرم در بزند و مادرم به من بگوید در را باز کنم انگار دختر جوانی است که برایش خواستگار آمده با خوشحالی و شتاب در را باز میکرد و دستِ پدرم را میبوسید
پدرم همیشه میگفت: خانه که بدون ملکه قصر نمیشود و مادرم میخندید و می گفت: ملکه بدون پادشاه ملکه نمی شود
به خاطر همین ها بود که پدر و مادرم را خیلی دوست داشتم
پدرم سه نمونه لباس داشت لباس منزل که سر تا پا سفید بود مثل قلبش مثل نگاهش مثل اخلاقش
لباس کار که سرتاپا خاکی بود انگار قرار است به خط مقدم جنگ برود یعنی به رنگ خاک بود رنگ تواضع رنگ استقامت
و کت و شلوار مشکی لباس مهمانی و بیرونی بود که ابهت پدر را به نمایش می گذاشت که پدر بیشتر مواقع برای مسجد رفتن هم می پوشید
کوچه اصلی خانه ما، کوچه شماره ۱۲ سمت شرق خیابان رسالت بود ۱۴ متر که وارد کوچه میشدی سمت قبله، کوچه ۳ متری بن بستی بود که انتهای آن خانه ما با دری سفید و حاشیه های قرمز قرار داشت
پشت در خانه، پرده ضخیم راه راه با رنگ های سفید و سرخ و سبز آویزان بود به طوری که اگر در هم باز می شد کسی داخل خانه را نمی دید
پوشش خانه که کامل باشد آزاد تری
می توانی تمرکز کنی خودت باشی و از زندگی لذت ببری رشد کنی قوی بشوی تاثیرگذار باشی.
ولی وقتی در معرض دید مردم باشی به خاطر ملاحظات اجتماعی مجبوری برای دیگران نقش بازی کنی نقشی که رنگ و لعابش را اجتماع درست کرده است اگرچه به ضررت باشد در این صورت بی آن که لذت ببری باید لذت بدهی منفعل و تاثیر پذیر باشی
مثل همه خانههای قدیمی، اتاقها با چند پله بالاتر، اطراف حیاط قرار داشت.
حوض آبی رنگ با پاشویه های سنگی و تختی که کنار آن بود زیبایی خانه را دو چندان میکرد.
لذت چای دم کرده با طعم هل و شام در شب های بهار و تابستان روی تخت کنار حوض آبی با ماهی های قرمز آن،. آن هم در کنار پدر و مادری مهربان و آرام و خندان را نمیتوانم در قالب واژه ها توصیف کنم
یک لحظه تصویرش را در ذهن نقاشی کنید
می بینید تصورش هم لذتبخش است چه برسد به اینکه سالها تجربه کرده باشی
مادرم سه قباره چادر داشت یکی برای نماز، سفید با گلهای کوچک صورتی و معطر به بوی گل محمدی،
وقتی به نماز می ایستاد
مادرم سه قباره چادر داشت یکی برای نماز، سفید با گلهای کوچک صورتی و معطر به بوی گل محمدی،
وقتی به نماز می ایستاد پری رؤیاهایم می شد، تماشایی و آسمانی
یک چادر هم مخصوص خانه داشت با زمینه سفید وگلبرگ های قهوه ای سوخته و شکلاتی که با خطوط طلایی رنگ به هم متصل شده بودند و وقتی مادر آن را به سر میکرد زیبایش دوچندان می شد
این هم خصلت صورت و رنگ است که اگر دو سیر سیرت قاطی اش کنی معجزه می شوی.
شاید برای همین بود که در خانه هم عادت داشت چادر سر کند
چادر بیرونی مادر رنگ عشق بود به سیاهی همان زلفی که غزلهای عاشقانه را پابست خود میکند
انگار تار و پودش را از همان زلف سیاه بافتند چادر بیرونی مادر مشکی بود. هم رنگ شب. هم رنگ آرامش، همرنگ رویا، همرنگ حیا،
قرص ماه که بدون شب ماه نمیشود.
اینها، احساس عمیق من از چادر بود
مادرم اسیر مد نبود فکر و دلش در قفس کمد لباسی زندانی نبود
حقایقی مثل حیا و چادر با زبان مهربانی و آرامش بهتر به دل می نشیند شاید به همین دلیل بود که از بچگی دوست داشتم چادر بپوشم
اولین باری که مادر برایم چادر خرید هنوز مدرسه نمی رفتم اما احساس می کردم بهترین هدیه دنیا است
یعنی با چادر یک قدم به مادر، سرچشمه محبت نزدیکتر میشوم. بزرگ می شوم عزیزتر و زیباتر می شوم
عصر روزی که مادر برایم چادر مشکی خریده بود منتظر پدر بودم
صدای زنگ در بلند شد چادر پوشیدم و پشت سر مادر ایستادم
وقتی مادر در را باز کرد و پدر نگاهش به من افتاد چند ثانیه فقط ایستاد و تماشایم کرد با همان لبخندی که داشت آرام آرام روی پایش نشست مرا بغل کرد و محکم به سینه فشرد و صورتم را غرق بوسه کرد
اولین جملاتی که گفت این بود : پریسا جونم بزرگ شده خانم تر شده خوشگل تر شده چقدر بهت میاد خوشگل بابا عزیز بابا و مادر هم تایید میکرد و میخندید و من احساس می کردم
من و چادرم یعنی من و مادر، من و آرامش، من و مهربانی، من و بزرگی، من و زیبایی ، من و شخصیت
روز بعد بی صبرانه منتظر غروب خورشید بودم وضو گرفتم چادر پوشیدم و منتظر مادر بودم تا او هم آماده رفتن به مسجد شود
بی صبری من از بی صبری کارگری که در گرمای تابستان با دهان روزه کار کرده و منتظر اذان مغرب است بیشتر بود آن شب وقتی به مسجد رفتم همه ی خانم ها با لبخند و ذوق زدگی مرا در آغوش گرفته می بوسیدند و با خود می گفتند ماشاءالله چقدر چادر به دختر اشرف خانم میاد با اینکه 5 سال بیشتر نداره برای خودش خانمی شده
از آن روز به بعد جلسات قرآن و مسجد محل رفت و آمد من شده بود
احترام ادب اخلاق آرامش کمک به دیگران اردو کلاسهای هنری و قرآن تفریح ها و خنده های سالم جاذبه هایی بودند که مرا پابست مسجد و جلسات قرآن کرده بود
دو گلدسته مسجد انگار آغوش باز کرده اند تا بندگان خوب خدا را در آغوش بگیرند
این بود که از کودکی هم با چادر انس گرفتم هم با مسجد حتی تا کلاس هفتم چادر داشتم
به قدری پدر و مادرم را دوست داشتم که انگار تمام عشق و محبت را در دو واژه کرمعلی و اشرف خانم در قلبم حک کرده اند
جانماز مخملی زرشکی پدر و چادر نماز سفید و گل صورتی مادر را با هم ترکیب میکردم تا بتوانم در یک لحظه هر دو باشم
انگار دختری می خواهد با حیایی مادرانه و صبری پدرانه با خدای خویش صحبت کند
آخر پدر و مادرم وقتی نماز می خواندند توجه و محبتشان به من و به یکدیگر بیشتر می شد
رد پای خدا را در نگاه و لبخندشان می شد دید آرامشی که بر خانه ی ما حاکم بود ترسیمی از الا بذکر الله تطمئن القلوب بود
اما اگر حواست نباشد یا دیگران نگذارند حواست باشد میتوانی بدترین ها باشی در حالی که قبلاً بهترین بودی
می توانی بهار را برای همیشه از فصول زندگیت حذف کنی
می توانی بهشتی که بنایش را آقا کرمعلی ساخته بود و فرشش را اشرف خانم بافته، به جهنمی تبدیل کنی که سازندهاش فقط و فقط پریسا خانم باشد نه هیچ کس دیگر، فقط کافیست حواست نباشد
دقیقا مانند داستان زندگی من که پایان نانوشته اش دختر 27 ساله ای را در تب نگرانی و سرگردانی همچون شمع آب می کند
بی آنکه خدا را در یک قدمی خود ببیند
تا پروانه ای عاشقانه دورش بگردد
و دانایی در پرتو نورش بر علمش بیفزاید.
بی آنکه پخته شود خام پیر می شود
می سوزد برای هیچ.
میمیرد در سکوت.
آتش وجدان در سینه.
بار حسرت بر دوش
و اسیر در دایره آتشی که خود آن را برافروخته و راه فرار را برخود بسته است
همیشه می گویند داستان از آنجا شروع شد که یک روز... آن یک روز به سراغ من هم آمد زندگی مرا با دست خودم تباه کرد
کلاس هفتم شروع آن یک روز شوم بود
اواخر مهر ماه با فریبا آشنا شدم فریبا همکلاسیم دختری مهربان و شیک پوش و دست و دلباز و زیبا و خنده رو بود ولی با چادر میانه ای نداشت قیافه ی تکیده و لاغر اندام و اتوکشیده و چشمان سبز درشت با ابروهایی صاف و بینی کوچک و لبان بیرون زده ی غنچه ای او جلب توجه می کرد
و اگر از دست کسی عصبانی می شد سعی میکرد با برخوردها و سخنان خیلی زننده طرف را له کند چیزی که حتی یک بار در خانه ما اتفاق نیفتاده بود
مدتی گذشت تا فهمیدم پشت صحنه آن چهره ی زیبای روشن و آن همه خوشرویی و دست و دلبازی و مهربانی نمایشی تصنعی از کلاس و فرهنگ به اصطلاح مدرن امروزی بود
البته من آدمی نبودم که کسی از دستم ناراحت بشود برای همین با فریبا مشکلی نداشتم دوستی من با فریبا کم کم مرا به دنیای او نزدیک می کرد به همین خاطر دوست داشتم در دنیای فریبا وارد شوم دوست داشتم دنیای جدیدی را تجربه کنم اما می ترسیدم
برای یک تجربه جدید اگر از توجیهات و اما و اگرهای ذهن کمک نگیری اضطراب و ترس رهایت نمیکند. در حالیکه گاهی ترس نیاز است چون هر تجربه ای برای انسان مفید نیست اما آن روزها من این را نمی دانستم
کم کم به فریبا نزدیکتر شدم تا اینکه تفریح و درس خواندن و بازی ها و خنده ها مان با هم شد
تقاضا و تصمیم بر دوستی از طرف هر کس که باشد قدرت و تسلط از آن طرف مقابل است.این را تا تجربه نکنی نمی فهمی
اما متوجه نبودم بی آنکه او را با دنیای خودم آشنا کنم دارم با دنیا و فکر او انس میگیرم چون میخواستم با او دوست شوم
انسان برای اموری که به تدریج اتفاق میافتد هیچ برنامهای ندارد
جاذبه شیک پوشی و نفوذ در دیگران با دست و دلبازی کم کم به من هم سرایت کرده بود
دختر قانع و دلسوز پدر و مادر دیروز کم کم بهانه گیر شده بود
از پدر و مادر مهربان خود لباس های گران قیمت را میخواست
درخواست پول تو جیبی هم کم کم به آن اضافه شد و از آن دو فرشته الهی جز مهربانی و گاهگاهی پند های دلسوزانه و برآوردن خواستههای من چیز دیگری دیده نمی شد.
ولی می دیدم پدرم برای درآمد بیشتر و کار بیشتر دیرتر به خانه می آید خستگی پدر دو چندان شده بود اما از مهربانی و محبت او چیزی کم نشده بود
نگرانی و ترس را در چهره مادر در زمزمه ها و چشمان نمناکش می شد دید انگار دو نگرانی داشت یکی من یکی پدر
اما لباس های گران قیمتی که پدر به ناچار برایم میخرید و پول توجیبی که داشتم و سرگرم شدن در دنیایی که مال خودم نبود و از فریبا به بهای خستگی پدر و اشک چشم مادر عاریه گرفته بودم مانند مواد مخدر دلم را از توجه به پدر و مادر و همه ی داشته هایم کم کم دور میکرد
یک روز به بهانه درس خواندن فریبا را به خانه دعوت کردم از ظهر تا شب درس خواندیم و بازی کردیم و خندیدیم آنقدر با فریبا در دنیای خود غرق شده بودیم که ناخواسته پدر و مادرم را از متن زندگیم به حاشیه رانده بودم
نوجوان وقتی در وادی انحراف قدم می گذارد واکنش بزرگترها را یا نمی فهمد یا برنمی تابد
فریبا از خانه ما و زندگی پر از صفا و صمیمیت ما از برخوردهای گرم و پر مهر پدر و مادر من خیلی خوشش آمده بود اما این را روزی گفت که دیگر کار از کار گذشته بود
روزی فریبا مرا به منزل خودشان دعوت کرد از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم
با کسب اجازه از پدر و مادرم به خانه فریبا رفتم سرویس خصوصی داشت قبل از حرکت، فریبا نگاهی به من انداخت انگار می خواست چیزی بگوید که خجالت می کشید
به فریبا گفتم چیزی شده است؟ مطلبی می خواهید بگویید؟
اشارهای به چادرم کرد گفتم مگر چه عیبی دارد گفت آخر در خانه ما چادر رسم نیست آن را توی کیفت بگذار خواستی بروی سرت کن
با تعجب پرسیدم: چرا ؟ مگر وقتی تو بدون چادر به خانه ی ما آمدی پدر و مادرم چیزی گفتند
چون اصرار کرد با اجبار و با اکراه و ناراحتی چادرم را توی کیفم گذاشتم
وقتی به خانه ی فریبا رسیدیم خانه ای بود وسیع با نمای بسیار زیبا و تعارفات رسمی که انگار در یک دنیای تصنعی قدم گذاشته باشی .
حرکات و رفتارها و گفتارها انگار دیکته ی از قبل تهیه شده ای است که به صورت رباتیک اجرا میشود دنیای نمایشی، فیلم سینمایی طولانی به اندازه ساعات یک عمر
آن روز اینها را نمی فهمیدم فقط می فهمیدم اگرچه ظاهر قشنگی دارد اما دلچسب نیست
پدر و مادر فریبا خیلی تحویلم میگرفتند مثل مدیری که کارمندش را احترام می گذارد یا معلمی که به شاگردش خوشامد میگوید
نه مثل پدر و مادری که فرزندش را. یا رفیقی که دوستش را.
فریبا با اینکه در وفاه و امکانات و ثروت زندگی میکرد اما زود حوصله اش سر میرفت
روی یک بازی یا درس یا کار دیگری وقت نمی گذاشت ذهن متمرکزی نداشت
دنبال تنوع و کارهای عجیب و غریب بود. به همین دلیل با اینکه هر دو 12 سال بیشتر نداشتیم پیشنهاد های عجیب و غریب و خنده دار می داد البته از نظر من خنده دار بود
دنیای فریبا دنیای متنوع و پرآشوبی بود که با سرعت به سوی بی هدفی پیش می رفت
دنیایی که اهداف متعالی و ارزشهای انسانی معنا و مفهومی نداشت
چون دنیایی که تار و پودش از پول باشد غم و شادی، شکست و موفقیت، رکورد و پیشرفت محبت و نامهربانی با پول خرید و فروش میشود
معیار همهچیز حتی انسانیت ثروت می شود
کاش اینها را همان روز اول می دانستم
فکر میکنم انسان تا درکش رشد نکرده نباید به هرکس یا هرچیزی نزدیک شود
شب که به خانه آمدم با خودم می گفتم کاش میشد ز
یبایی ظاهری دنیای فریبا را با محبت و آرامش دنیای خودمان ترکیب میکردیم
شاید راه سومی برای زندگی در پیش پای بشر قرار میگرفت
ولی نزدیک شدن به دنیای تصنعی فریبا، لباس شیک و پول تو جیبی برای دختری که پدرش آن را با درد کمر و پینه های دست تهیه می کند و ناراحتی وجدان؛ زندگی در دو دنیای فریبا و خودم را به کامم تلخ کرده بود
امروز اتفاق دیگری افتاد که متوجه آن نبودم و آن این بود که بعد از 8 سال برای اولین بار چادرم را از سرم برداشته بودم چادری که تمام زیبایی ها و ارزش های مادری کدبانو و مهربان را در آن می دیدم
چادری که مرا از آغوش گرم پدر و مادر تا مسجد و جلسه قرآن و اردو و جشن تکلیف می برد
تا می خواستم از دنیای فریبا فاصله بگیرم و به دنیای مهربانی و آرامش خود برگردم
دوستم فریبا می گفت چرا همش آرامش و مهربانی؟!
هر چیزی در کنار ضدش معنا پیدا میکند و به چشم می آید.
آرامش وقتی مزه می دهد که بلوا و آشوب را تجربه کرده باشی.
مهربانی وقتی می چسبد که کسی به آدم تندی کند.
اینکه همیشه احترامت کنند لطفی ندارد.
خوب است بیجهت کتک بخوری بعد نازت کنند.
تا قهر نباشد ناز، ناز نمیشود.
روز را شب، سفیدی را سیاهی، خوبی را بدی، زیبایی را زشتی معنا می دهد. هرکدام حذف شود دیگری معنا پیدا نمیکند.
اصلا همین تضاد هاست که تنوع نشاطآور را جایگزین یکنواختی خستگی آور می کند
پریسا جون.شوخی کن بخند فریاد بزن ترانه بخوان برقص سر به سر این و آن بگذار تیپ بزن آرایش کن گردش کن رفیق باز باش یک خانه کوچک و یک پدر و مادر کم سواد و آرام و یک چادر که زندگی نمی شود
با این توجیه، بهشت خانه برایم زیبایی قبل را نداشت. می خواستم آنچه که تا قبل از این برایم بهترین بود ضدش را تجربه کنم
دوستم می گفت متفاوت باش.
کسب تجربه های متفاوت اقتضای کنجکاوی است و کسی که کنجکاو نیست انگار بیمار است
نمی دانم فریبا که بود اما هر که بود درسش را خوب بلد بود و می دانست کجا چگونه به چه کسی چه چیزی را باید بگوید
آن روز خیال میکردم آدمجدیدی شدهام و چیزهایی را می فهمم که پدر و مادر ببخشید آقا کرمعلی و اشرف خانم نمیفهمند.
آنها قدیمی اند ولی من آدم امروزم و میتوانم به روز باشم
ولی امروز می گویم کاش پای دلم می شکست و گرفتار این همه وهم و خیال نمی شد و در کلاس درس آن شبح موهوم وارد نمیشد
ولی خوب، چه می شود کرد این را دیر فهمیدم
رفت و آمد ما به خانه یکدیگر ادامه داشت اما مثل همیشه هر وقت در خانه ی فریبا و دنیای فریبا بودم چادر نمی پوشیدم و همین رفت و آمد هم بین ما صمیمیت شدید ایجاد کرده بود و هم از نداشتن چادر دیگر احساس بدی نداشتم
تا اینکه یک روز توی مدرسه فریبا با خوشحالی خیلی زیاد گفت :پریسا جون موبایلی خریدم که همه جور امکاناتی داره برای اولین بار با ژست های مختلف فیلم و عکس سلفی گرفتن آن هم با گوشی ای که کیفیت دوربینش بالا بود هیجان انگیز و لذت بخش بود
از طریق فریبا به خطرناک ترین جای دنیا یعنی همان فضای مجازی کم کم پایم باز شد اما به قدری سرگرم کننده بود که خطرش را نمی فهمیدم
مثل ترقه بازی بچه ای که ترقه توی دستش منفجر می شود
ورود در شبکه های اجتماعی و گروه ها، پیام دادن و پیام دیدن به خصوص پیامهای خنده دار یا عاشقانه ، استیکر های خنده و گریه و تعجب و عصبانیت و قلب های سرخ و صورتی و دسته گل به این و آن فرستادن خواندن و خندیدن، دعوا و مجادله، اظهار دوستی کردن و کلاس گذاشتن، خود را چیز فهم و باکلاس معرفی کردن، و رد و بدل کردن عکس و فیلم خنده دار و دیدنی، ارتباط مجازی با افراد ناشناس،سرکار گذاشتن این و آن، هیجانی فوق العاده داشت .
دنیایی متنوع و پر زرق و برق بی انتهایی که حس کنجکاوی و تنوع طلبی انسان را معتاد و پابستش می کند. چند ماه نگذشته بود که فریبا تمام عشقش شده بود گوشی و فضای مجازی.
در آن دنیای مبهم خطرناک، گاهی مرا هم با خود می برد.
هر وقت از پدرم می خواستم برایم گوشی بخرد طفره می رفت گاهی سکوت می کرد. گاهی می گفت هنوز زود است. گاهی هم اظهار بی پولی می کرد چون او پدر بود دلسوز بود خطر را حس می کرد . بالاخره قهر و ناز و غذا نخوردن و گریه کردن هایم نتیجه داد و پدرم به ناچار با هزار خواهش و تمنا و اما و اگر و باید و نباید برایم گوشی خرید اگر چه مثل گوشی فریبا نبود اما امکانات مقبولی داشت.
اولین شبی که گوشی خریدم شب قبل از خواب با نام مستعار یک شعر عاشقانه با دو قلب صورتی برای فریبا فرستادم تا او را سرکار بگذارم
نوشت :شما؟
بعد از نیم ساعت سرکاری و مطالب پراکنده نوشتم :منم پریسا
تا نیمه های شب برای همدیگر فیلم و عکس و مطلب خنده دار فرستادیم و کلی خندیدیم. هرشب تا نزدیک سحر توی گروه ها و کانال های مختلف پرسه زدن و روز ها با خستگی و کسالت مدرسه رفتن باعث کم حوصلگی و افت تحصیلی و گوشه گیریم شده بود . توی گروه
های شبکه های اجتماعی به بهانه ی بحث های فرهنگی و اجتماعی با هرکسی هم صحبت می شدم اگر آقایی برای مطالبم کف می زد با دسته گل ازش تشکر می کردم خلاصه بین من و خیلی ها که بخشی از آنها آقایان بودند به بهانه مطالب خوب، استیکر های خنده و کف زدن و قلب و دسته گل رد و بدل می شد. پریسایی که چشم و دلش با صدف حیا دست نخورده بود و پاک، و آن دو را برای همسری با غیرت در آینده ذخیره کرده بود حالا حیا را کنار گذاشته و جسورانه و بی باک با کمک چند استیکر با خیلی ها پیوند خورده بود.
آنقدر غرق دنیای مجازی شده بودم که متوجه از دست دادن خیلی چیزها نبودم. تنها چیزی که باعث احتیاط و کنترلم میشد نصیحت های دلسوزانه پدرم بود. اما چه فایده هر چه انسان از عزیزش دورتر می شود صدای او کمتر به گوشش می رسد.
.: Weblog Themes By Pichak :.

