مقدمه ی داستان دلیل داستان های عاشقانه
ای که عاشق را صفایی داده ای
عشق بازان را وفایی داده ای
هر چه در هستی است عشاق توأند
تار و پود خلق مشتاق توأند
عشق مغز استخوان هستی است
اتصال هستی از سر مستی است
گفتیَم مجموعه ای از عالمم
علّم الاسماء هستم آدمم
کلّ هستی را برایم ساختی
ما سوا را زیر پام انداختی
از همان اول میان ما و دوست
هر چه میبینم فقط الطاف اوست
هر که از این عشق کم کم شد جدا
گشت دور از بحر الطاف خدا
عشق این سرمایه را از دل زدود
شکوه با نی از جداییها نمود
خواست تا این هجر را مرهم نهد
در تصور پا در آن عالم نهد
داستان از عشق این و آن سرود
وصل و هجران را رقیب هم نمود
گاه از مجنون سری مستانه ساخت
گاه از لیلی هزار افسانه ساخت
گاه بلبل را به پای گل کشاند
گاه از شمع و گل و پروانه خواند
گاه از فرهاد و شیرین قصه ساخت
عاشقی را ز آتش هجران گداخت
گفت از هجران و وصل دیگری
در زلیخا دید وصف دلبری
تیشه فرهاد و کوه بیستون
شد نماد وصل و هجران و جنون
آری انسان قصه پردازی نمود
با خیال و واژه ها بازی نمود
قصه پردازی کنم اینبار من
قصه عشق ملیکا با حسن
نیست در این داستان یک دم مجال
از مجاز و بازی لفظ و خیال
بشر فرزند سلیمان قصه گوست
شاهد این عشق بی مانند اوست
.: Weblog Themes By Pichak :.