السلام عليك يا رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم)
روزگاري در سكوت تيره بختي ها
چشم دنيا كور از تاريكي شب بود
گاه گاهي رعد و برقي مي جهيد اما
جز به ظلمت ها و حيرت ها نمي افزود
پادشاه شهر رنگين بشر آباد
در هواي ابري و غمبار و ظلماني
شام يلدا بود و تخت و تاج مشكين داشت
داوري مي كرد با قانون شيطاني
افتخار آدمي كشتار بود آن روز
آري انسان اينچنين بيمار بود آن روز
زن اگر ناپاك بود آلوده دامن بود
بر فراز خانه پرچمدار بود ان روز
رونق بازار دنيا برده داري بود
آن زمان اقبال دختر بد بياري بود
لذت انسان فساد و قتل و غارت بود
سفره ي انسان شراب و مرده خواري بود
ننگ مي پنداشت بر دامان خود آن روز
دختر دلبند ناز خويش را انسان
با دو دست خويش با رويي سياه آلود
زنده زنده مي كشاندش تا به گورستان
دخترك را زنده در گودال مي انداخت
خاك مي پاشيد بر سيماي آن نوزاد
يك طرف روح قساوت بود و ناداني
يك طرف نوزاد و گور و ضجه و فرياد
سرنوشت شوم اين موجود خواب آلود
دست شيطان بود مبهم بود پنهان بود
عده اي از اوج لذت گوشه اي سرمست
عده اي در سفره هاشان آه و افغان بود
يار مسكين و زمين گير و يتيم آن روز
بردگي بود و ستم بود و اسارت بود
تازيانه حامي فقر و فلاكت بود
پاسبان خانه هاشان قتل و غارت بود
آري انسان بدترين جنبنده بود ان روز
هر كجا دعواي خاك و كوي و برزن بود
قيصر و كسري به پاي نوعروس شام
طعمه ي شمشيرهاشان كودك و زن بود
جغد با هوهوي غمبار هراس انگيز
خانه ي آباد را ويرانه مي پنداشت
مكر روباه و صداي زوزه هاي گرگ
اين بشرآباد ما را لانه مي پنداشت
گله ها گم كرده راه و بي زبان بودند
در دل تاريك اين ده بي شبان بودند
جاي بلبل ،جغد و زاغ و كركس و شاهين
در گلستان طبيعت نغمه خوان بودند
شام يلدا بود آن روز بشر آباد
وحشت و غم بود آن روز شرر آباد
بود تصنيف درون سينه ها ان روز
داد ازين بيداد و اي فرياد ازين بيداد
خاك ديگر طاقت از كف داده بود آن روز
آسمان در انقلاب آماده بود آن روز
جان هستي بود بر لب زين همه نكبت
چرخ از چرخش ز پا افتاده بود آن روز
ناگهان برقي جهيد از مشرق عالم
برقي از جنس سروش لن تراني ها
وارث ادم ز صلب پاك عبد الله
داشت از آن سوي اين عالم نشاني ها
آنكه هستي باده ي جام وجودش را
تا ز هستي آفرين نوشيد شد هستي
هستي از فيض حضور آسماني ها
نعره اي زد گشت مدهوش از سر مستي
انبيا و اوصيا حيران و سر مستش
كعبه و غار حرا و ثور پا بستش
آنكه خود مرآت احمد آفرين گرديد
چشمه ي جوشان هستي بود در دستش
مونس تنهايي اش سجاده بود و عشق
سجده ها و گريه ها دار و ندارش بود
ذكر يا رب در دل غار حرا هر شب
تار و پود جسم و جان بي قرارش بود
ناگهان در خلوت يك نيمه شب پيچيد
نغمه ي جان بخش اقرء اقرئي در گوش
آن دل از كف داده مست از جلوه ي معشوق
مضطرب شد بر زمين افتاد و شد مدهوش
ديد وي را مسند پيغمبري دادند
از ازل بر كل عالم برتري دادند
از ملك تا جن و انسان اندرين عالم
در حضورش افتخار نوكري دادند
كوه شد تا اسوه باشد استقامت را
آسمان شد تا ببارد ابر رحمت را
زندگي شد ؛ مردگان را تا برانگيزد
نور شد تا بر كند بنياد ظلمت را
چشمه شد جاري شد از هفت آسمان از عرش
در كوير تشنه و تاريك انسان ها
از غريو يا صباحا يا صباح او
لرزشي افتاد بر بنياد شيطان ها
او نمي خواهد عصايي اژدها گردد
در قنوتش سهم گمراهان بلا گردد
با دعا و التماس و التجا مي خواست
بدترين ها بهترين خلق خدا گردد
آيت اعجاز او خلق عظيمش بود
قبضه ي شمشير او دست كريمش بود
هر كه ميشد كشته ي اخلاق نيكويش
با همه دار و ندار خود نديمش بود
مردم بيچاره را از دين فراري داد
وحشت تفتيش و شمشير كليسايي
كار سان باسيليان پست ترسايي
وان خرافه مسلكان عصر وسطايي
انقلاب صنعتي ايمان مردم شد
وحشت و شهوت دوباره نان مردم شد
باز تاريخ بشر آباد شد تكرار
خانه ي آباد انسان باز ويران شد
زين تمدن خانه ي تاريك وهم انگيز
باز ميراث بشر قانون جنگل شد
مثل سان باسيل از اين دخمه ي تاريك
از كثافت زاده شد كانون انگل شد
باز شد تكرار گور و داستان زن
شد فساد اين تمدن ارمغان زن
گور زن شد پيشخوان ثروت و شهوت
شد سياست خاك گور جسم و جان زن
با سلاحِ ذكر و تسبيح و قلم برخاست
پيرمردي ناگهان از خطه ي شيران
منعكس شد در قيام و نام روح الله
آنچه در خندق پيمبر گفت با سلمان
راه ما شد موج طوفان خيز بيداري
سيل شد بر جان اسراييليان افتاد
زآتش اين خشم كز عشق محمد بود
لرزه بر بنيان سانباسيليان افتاد
ناگهان ديدند سانباسيليان پست
باز آيين محمد برتري دارد
گر چه در ظاهر زمان زور و تزوير است
ليك بر دلها محمد سروري دارد
مي توان در انفجار سينماي غرب
مرگ سانباسيل و اسراييليان را ديد
آري آري لحظه ي نابودي غرب است
از اهانت هاي آنها مي توان فهميد
.: Weblog Themes By Pichak :.