از عطش سینه ی دردانه ی حیدر می سوخت
جگر فاطمه و قلب پیمبر می سوخت
تا که آهنگ رحیل از لب خشکیده شنید
چهره بگذاشته بر چهره ی اکبر، می سوخت
تیر شد قطره ی آبی که به طفلش دادند
زین عطا بود که بر حنجر اصغر می سوخت
دید تا آن تن بی دست و عمود و سر و مشک
با قد خم شده بر مرگ برادر میسوخت
آتشی را که به خرگاه و خیامش زده اند
روزگاری ز همین دست یکی در می سوخت
آتش افتاد چو بر خیمه ی زن ها، دیدند –
دامن و چادر و پیراهن و معجر می سوخت
وای از آن دم که بر آن سینه ی مجروح نشست
از دم خنجر او خشکی حنجر می سوخت
وای از آن دست که سر را ز قفا کرد جدا
آه از آن دم که دل و دیده ی خواهر می سوخت
گفتنش وقت بریدن ز چه لرزیدی گفت :
دیدم آن لحظه چگونه دل مادر می سوخت
تاريخ : دوشنبه ششم آذر ۱۳۹۱ | 22:31 | نویسنده : مسعود اسدي خانوکی |
.: Weblog Themes By Pichak :.

