غزل و قصيده
ايخدا
رد پاي تـو در ايـن غمـكده ديـدن دارد وصفت اي يار ز دلدار شنيدن دارد
گرچه كورم ولي از وصـف رخت بيتابـم داغ هجران تو هم درد كشيدن دارد
هركه خواهد زتو يك جلوه ببيند رویي ديـدنت ديـده ز اغيـار بريدن دارد
منّتـي بر مـن مفلوك كه خوانـدي عبدم ناز هم ناز تـو باشد كه خريـدن دارد
خوش دراين ميكده بادآن كه تو را ميجويد تا سـر كوي تو سـر مست دويدن دارد
همه عالم كه بود يوسف يك جلوة تو صد زليخا به رهش شوق رسيدن دارد.
اي واجب الوجود يا لذات
تارو پودم شده سرشار ز صهباي وجود مست هستي است وجود از مي و پيمانه جود
حب نفسي اگرم هست مكن منع مرا چون كه هستي من و نفس من از جود توبود
از عدم بود گره در به وجود آمدنم جلوهاي از تو مرا اين گره از كار گشود
با زبان دل بيتاب ثناخوان تواند هر چه ديديم و شنيدیم زهر بود ونبود
كرده اي مست ز پيمانة يك جلوه ز حسن حن وانس و ملك و هستي و اين چرخ كبود
شوق ديدار تو در خلوت يك نيمه شبي عقل را از سر هر عاقل وفرزانه ربود
سالك كوي تو بودن ولي از چشمة وصل لب ز يك جرعه اگر تر ننموديم چه سود؟
در حسرت لقاء معبود
دگر سياهي گيسوي شب فريبا نيست چو زلف ناز سحر هيچ موي زيبا نيست
كسي كه جرعهاي از جام عاشقي نوشد به فكر بستر خواب و خيال ديبا نيست
مباش بلبل اين باغ با خزان همره كه خاكدان جهان جايت اي غريبا نيست
كسي كه؛ جلوه كني تا ببيندت رويی حريص لذت بيحّد وحصر عقبي نيست
گذشت عمرو مرا ماند حسرتي در دل به ديدن رخ دلبر امان عجيبا نيست
مراست درد جدايي و ضعف مهجوري چرا قدوم تو بر ديدهام طبيبا نيست
شبان به ديدنت آمد به چارقد دوزي مرا به عقل وبه دانش توان رقيبا نيست
اي خدا:
تو خلاق زمين و آسماني خداوندي خداي انس و جاني
به كرمي در كف بحر خروشان به زير سنگ هم روزي رساني
به خوان بيكران رزق وروزي تمام خوب و بد را ميزباني
همه هستي بود تسبيح گويت همه سرمست از تهليل خواني
نشايد صحبت از محبوب گفتن كسي كز وي ندارد جز گماني
هرآن كس مهرباني كردبا ما تو دادي قلب اورا مهرباني
جهان گر پر شود از تيرهگيها تو از درياي رحمت بيكراني
از آن روزي كه نوشاندي به آدم شراب وصل از جام دعاني
سیه پرونده نامی نزدت آید ثنا گوید ترا الکن زبانی
تو نور مطلقي پيداتر از نور به خواب آلود و نابينا نهاني
اي آفرينندة محمد(ص)
تويوسف آفريني لا مكاني تو قرآن آوري زيبا بياني
هزاران بار زيباتر ز يوسف به احمد آفريدن پر تواني
چه حكمت بود يارب اندرين راز كه فرمودي به موسي لن تراني
شراب وصل نوشاندي به احمد چنين ره يافت مستي در جواني
يتيمي را به رحمت پروراندي نشاندي در دلش بذر معاني
هزاران عالم واستاد ديده نديدند از تو حتي يك نشاني
تمام علم ودانش قطرهاي شد به درياي علوم نوجوانی
بسا عالم كه محجوبند از تو به چشم امي بطحا عياني
از اين ميعادگاهت در شگفتم يتيم و غاري و شغل شباني
فرستادی در این عالم خدایا برایش نوکری از آسمانی
تو در تدبير عالم بي دليلي به حكمت خلق را ميپروراني
تو ميداني كه پيغام رسالت به دامان كدامين مينشاني
از اين تدبير واين پروردگاري جهاني را به حيرت ميكشاني
اي خدا
نگاه از تو به شيدايي دل ديوانهاش با من شرار عشق از تو منزل ويرانهاش با من
قدم در خلوتم بنهادن از تو ديدگان از من كرم از تو قدم از تو صفاي خانهاش با من
شراب وصل نوشاندن به جانم از تو وصل از من قدح پيمانه می از تو سر مستانهاش با من
به بزم بادهنوشان تا چهل روز ار دهي جايم تمام هستيام تقديم برجانانهاش با من
تو را اي لامكان هستي به سر مستي ثنا گويت تو دلبر باش پا در دل بنه كاشانهاش با من
بيفشان زلف خونين سرشك از ديدهگانم را مرا بر ديدهگان تا هست مژگان شانهاش با من
تورا شمعيست درغيبت مرا سوزاندهاز هجرش نقاب از چهره بردارش گل و پروانهاش با من
مناجات
درمان نداشت هجران جز روي يار ديدن با اشك چشم در شب بر درگهش رسيدن
آواي دلنشين ادعوني استجب را از بارگاه رحمت با گوش دل شنيدن
دردامن سحرگه از خوان بنده پرور يك لقمه از نواي لبيك را جويدن
در وصل روي معشوق از هر خطر گذشتن رنج عدو كشیدن طعم بلا چشيدن
بر جسم و جان لباس تقوا و زهد كردن وانگه لباس عصيان با آه دل دريدن
بايد كه محبس تن با عشق او شكستن از اين قفس رهيدن پر سوي او كشيدن
با غير اونگفتن باغير اونرفتن با غير او نبودن از غير او بريدن
گذر عمر
روز آمد و بگذشت ولي سود نديديم با غير قرين گشته واز يار بريديم
اوداد به ما نعمت بيحد ز كرامت سرگشته و حيران ره ابليس گزيديم
در وادي شيطان به زراعت شده مشغول در وادي او هيچ نكشتيم و نه چيديم
صد بار به ما گفت بياييد به سويم صد قصه به ما گفت يكي را نشنيديم
ما كشتي سرگشته به درياي كرامت يك ذره ز الطاف الهي نچشيديم
اي واي چه كرديم به خود واي چه كرديم صد جور به خود كرده و آهي نكشيديم
او خواست كه در وادي او خوشه بچينيم چون بادخزان بر گل شكرانه وزيديم
مناي كربلا
عاشقي ديدهام از بادة اين معركه مست مست از ذبح شدن ساغر تسليم به دست
عشق با نيزه وسنگ وعطش وناله و آه آفرين بر توي دلداده معشوق پرست
آه از آن تير كه ناخواسته گرديد رها ناگهان آمد و بر سينه اي از نور نشست
واي از آن سنگ كه پيشاني دلباخته را در طواف عطش و زمزمة عشق شكست
سعي با خون گلو كس نشيندست چنين هيچكس مثل تو احرام ز شمشير نبست
در حسرت زيارت كربلاي معلّي
اي دل به تو از باد صبا باد بشارت آن يار فرا خوانده تو را بهر زيارت
آن يار به سر منزل مقصود رساند دلهاي پر از مهر و پر از شور و حرارت
از شش جهت اين آدم و عالم شده زنجير در حلقة شش گوشة تو رفته اسارت
هر كس كه بود نوكر درگاه تو دلبر بر سينه زنم در قدمش سنگ حقارت
اي كاش شوم خادم درگاه غلامت اي كاش مرا هم بپذيري به جوارت
يك لحظه به هستي ندهم دوستيت را پرهيز نمايم من از اينگونه تجارت
جان من و جان پدر و مادر و فرزند از دار وندارم همه ايثار و نثارت
يك لحظه بدون تو به سر بردن و بودن يك عمر خطا رفتن و يك عمر خسارت
حر گشتن ما ميطلبد گوشه چشمي بخشيدن جان بسته به يك بار اشارت
ما مست تمناي زهيري شد نستيم(شدن استيم) ای آنکه هزاران دل دیوانه شکارت
آن كس كه به من گفت تو را ديدهام آنجا هستي مرا داد به يك جمله به غارت
پابوسي جون است مرا حسرت ديرين پا بوسي تو نيست مرا قصد جسارت
در كرب و بلا گر بدهي اذن ورودم بر ديده كشم سرمهاي از گردو غبارت
از قدرت اعجاز قيام تو چه گويم عاجز بود از وصف تو الفاظ و عبارت
در گودي مقتل سر نی مطبخ خولي دعوت به خدا خواندن قرآن شده كارت
سخت است قدم در ره اين عشق نهادن اين راه پراز پيچ و خم و پرز مرارت
بر باد دهد عمر در ايام جواني آن كس كه نپوشيده دراين راه عمارت
در محی آباد تبليغ بودم زائري از كربلا آمده بود به نام كربلائي علي عادلي نيا وي به خيال خود مرا در كربلا ديده بود در حالي كه من محيآباد بودم وقتي اين خبر را به من داد منقلب شدم و شعرفوق را سرودم.
بعد از واقعة عاشورا
شرمسار كودكان ديدم غل و زنجير را غرق خون ديدم سراپا قامت شمشير را
سينة صحراي سوزان از عطش شد چاك چاك چون كشيد از سينه زينب نعرة تكبير را
زين دگرگوني كه در گستاخي مردم فتاد فاش ديدم فاش تأثير زر و تزوير را
آن زمان كز دست خولي گشت قرآن در تنور كس نميفهميد اين جريان عالمگير را
در دل شب طلعت خورشيد از معراج ني كسيت تا باور كند معناي اين تصويررا
دشت كربلا
با جوهري كه ميچكد از ديدگان سرخ بر سينهات نوشته يكي داستان سرخ
برخيز از حماسة اين داستان بگو يعني نبرد تيغ ستم با زبان سرخ
بر دستهاي خفته به دامان گرمتو اما جدا ز پيكر آن قهرمان سرخ
از مشگ آب و تشنگي لب نوشته بود دست ستم به جوهر خون با سنان سرخ
هر گل ميان بستر خون شعر ميسرود شعري بخوان برايم از آن بوستان سرخ
هر يك به پاي بستر تو از حماسه خواند آموختي به حق طلبان آرمان سرخ
گهوارهاي به كودك لب تشنة حسين يافتلگاه و مسلخ لب تشنهگان سرخ
بركشته پسر تو كه ديدي پدر ز حزن سر مينهاد بر سر زيبا جوان سرخ
آري اگر خداي تفضل دهد مرا سر مي نهم به محضرت اي آستان سرخ
زبان حال حضرت زينب در شهادت حضرت رقيه (س)
امشب از ويرانه ميآيد صداي دخترت هديهاي آوردهاند اينجا براي دخترت
آمدي خوش آمدي شرمنده خواهر شد ز تو نور ياران كردهاي با خود سراي دخترت
خاطراتي از سفر آورده با خود زينبت نيست غير از اشك و غم اينجا غذاي دخترت
از سفر برگشته اي دلخستهاي آوارهاي در غل و زنجير بنگر دست وپاي دخترت
كاش ميمردم نميديدم در اين ماتم سرا سر به دامان طبق در دستهاي دخترت
بوسه شلاق را برشانه هايي لانه رنگ خندههاي شاميان بر واي واي دخترت
بر مغيلان در بيايان می دويد آن بيپناه سيلي و شلاق كي باشد دواي دخترت
امام سجاد قهرمان شام
قهرمان شام را ديدم كه در زنجير بود شكوهاش از ضربت زنجيرها تكبير بود
از زمين كربلا منزل به منزل تا به شام استقامت را وفا را صبر را تفسير بود
ظاهري تبدار اما در درون آتش فشان خطبههاي گرم او برندهتر از تير بود
سال هاي سال تبلیغات دربار يزيد بعد از آن گفتار آتش بار بيتأثير بود
با زبان سرخ خود از ديدهها خون ميگرفت آب ميگرديد شمشير اين كدام اكسير بود
شام ميگردد فضاي ملتهب زندان شوم بهر معلوني كه تنها منطقش شمشير بود
كشت آن روح پليدي را كه تنها قدرتش گاه زور و گاه دينار و گهي تزوير بود
آن نگاه و خطبه و آن مجلس و آن جمعيت آن تحول آن خروش اين بهترين تدبير بود
گر چه سر تا پا جراحت بود و اشك آلوده چشم گر چه از نامردمي ها ظلمها دلگير بود
با تمام زخمها و رنجها و دردها سر به فرمان خدا خشنود زين تقدير بود
شهادت علي اكبر(ع)
پسرم اذن تو دادم كه به محبوب رسي مانده تا وصل به معشوق نواي جرسي
بعد تو نيست مرا تاب و توان و رمقي نيست ديگر پدرت را پس از اين دادرسي
شايد اين گريه بود گرية جد و پدرم مادرم يا كه كند بهر تو فرياد رسي
خواستم تا بدن غرقه به خون تو زخاك به بغل گيرم و آرم نشدم يار كسي
ولادت امام حسين(ع)
دوباره كرده درخشش ز دامن كوثر فروغ مهر امامت ز عالمي ديگر
دوباره دين خدا گشته زنده زين مولود دوباره جان دگر داده حق به پيغمبر
براي دوزخيان آمدست اميدي به سروران جنان آمدست يك سرور
به چشم اشك و به لب خنده اين چه تصويريست سرور وحزن كه ديده كنار يكديگر
به ظلم و شرك و ستم ده از اين پسر هشدار به قهر و خشم و شجاعت صلابت حيدر
به مهر و عاطفه و حلم و صبر زهرايي به خلق و خوي و كرامت محمدي ديگر
ربود خواب و خيال از سر پليديها شرارههاي ستم سوز سومين اختر
زبان حال كساني كه امام حسين (ع) را ياري نكردند
دست بردار ز من قاضي وجدان ديگر به خدا خسته شدم زين همه كتمان ديگر
وقت آن است زبان قفل درون باز كند گريه افشا كند آن عقده پنهان ديگر
گوش كن اي كه در آينده ز من ميپرسي پاسخت پاسخ مردي است پشيمان ديگر
لقمهام گشت حرام و شكمم پر شد از آن سوخت اين لقمه مرا خرمن ايمان ديگر
سست از وحشت طاغوت گريزان از حق و اي زين سستي واين پاي گريزان ديگر
حرص و آز و طمع و معصيت و كبر وغرور فطرت و عقل مرا ساخته ويران ديگر
رقص و ميخوارهگي و خواندن آواز و غنا كرد ه بيچاره مرا اين همه عصيان ديگر
اين همه. سنگ به دامن شد و شمشيسر به دست در صف شمر و عمر گوش به فرمان ديگر
ميلاد پيامبر(ص) و امام صادق (ع)
خاكيان را رحمت و افلاكيان را سرور آمد انبيا را افتخار و اوصيا را رهبر آمد
انس و جان را رهنمايي مهربان آمد خوش آمد در زمين آئينهاي از جلوه هاي داور آمد
آتش قدرت نمايان گشت خاموش از قد ومش با حضورش عمر قيصرها .و كسراها سر آمد
گشت ايجاد از برايش آب و باد و خاك وآتش عالم هستي بناي خلقتش را محور آمد
ماه را ديدم كه شد چشم انتظار يك اشارت مهر را ديدم كه از نور جمالش كمتر آمد
بر بتان و بتمداران لرزه بر جان اوفتاده يك تبر بردوش ديگر يك خليل ديگر آمد
شورمستي سرگرفته درسرهستي ازاين پس چونكه ساقي باده آوردست و بركف ساغر آمد
نغمه توحيد در كوران جهل و بتپرستي از كران باختر تا بيكران خاور آمد
در زمستان اصالتهاي انساني بهناگه بر درخت آدميّت بهترين برگ وبرآمد
مكهرا درياي رحمت در مدينه بحر دانش بحر رحمت بحر دانش را دو يكتا گوهر آمد
يك طرف مهر رسالت يك طرف ماه امامت مصطفي در مكه آمد در مدينه جعفر آمد
اين به عالم داده جان آن يك زعالم دل ربوده اين به هستي زندگي بخشیده آن يك دلبر امد
هر دو احمد هر دوسرمد هر دو اقيانوس رحمت هر دواز هستي واز خيل ملائك برتر آمد
سيزده خورشيد را اينك پدر آمد به دنيا منبعي از آسمان بر چشمهسار كوثر آمد
خاكيان افلاكيان در بزم خود خوانند با هم عيد ميلاد امام صادق و پيغمبر آمد
موعظه
چشم با اشك آشنا را ترس از اندوه چيست ابر باران خيز را ترس از ستيغ رعد نيست
با دورنگي ارزش انسان نميگردد فزون گر چه درهم را دو رو باشد ولي ارزش يكسيت
گلاية شيطان از گناه كار
كلاه خويش قاضي كن تو از من بدتري يا منبه پيش چشم نااهلان تو ازمن كم كمتري يا من
نه اخلاقي نه ايماني دمادم در هوسراني به شيادي تو گوي سبقت از من ميبري يا من
هزاران سال در اوج عبادت زندگي كردم تو را يك سال طاقت نيست تو شيطان تري يا من
به تهمت يا سخنچيني به غيبت يا به بدبيني به فحاشي، عرقخواري، تو در آنها سري يا من
به يك عصيان شدم رانده تو هم با آن همه عصيان اميد عفو ميداري تو سر تا پا خري يا من
در وصف دنيا بر اساس روايات
گاه بازار و در آن صحبت سود و ضرر است گاه درياي عميق است وسراسر خطر است
گاه چون مار قشنگ است و ظريف است و لطيف زهرآلوده نهان در نفس پر شرر است
گاه بر تشنة خود جلوه كند همچو سراب ليك پوچي است كه در باطن آن مستتر است
گاه معشوقه شود در بر دنيا زدهگان آن كه در كشتن عشاق زني پرهنر است
گاه مأواي موقت شده بر ماندة راه و آن مسافر به خيال است كه اندر حضر است
گاه در منظر اصحاب حقيقت دنيا همچنان عكس درختي است كه بي بار وبر است
فكاهيات
ازدواج خيالي- و عاقلانه
اي فريبا نازنينا عشوهات مقبول نيست اين چنين عشقي به جمع عاشقان معمول نيست
گفتمت از عشق بازي هر چه ميداني بگو گفتي اين غرتي گري در نزد ما معقول نيست
فكر ميكردم كه زيبايي چو حورالعين ولي ناگهان ديدم كه تصويري به جز يك غول نيست
فكر ميكردم حساب بانكي بابايتان گنج قارون است اما يك قران هم پول نيست
فكرميكردم كه در هر پنجهداري صد هنر ليك فهميدم تو را يككار كوچك فول نيست
آن برنجي را كه ديشب پختي و دادي به من چز براي خر براي هيچكس مأكول نيست
فكر ميكردم كه خواندي درس و مدرك يافتي كار داري و حقوق و دستمان مغلول نيست
ليك فهميدم كه خواندي تا دبستان رد شدي جز الفبا خواندني ديگر تو را محصول نيست
فكر ميكردم جهازت كامل است اي نازنين ليك ديدم جز كلاه و تربه و كشكول نيست
حرف آخر را همان اول بگويم بهتر است زندگي كردن به مانند تويي معقول نيست
((خاطرهاي در نوجواني))
روزي به اوان زندگاني با هيكل هيبت جواني
نزديك حرم كنار بازار بنشسته يكي در دكاني
ديدم كه كتاب ميفروشد آن يار خموش ذوالمعاني
گفتم به فروشنده كه آقا بستان تو ز من نود توماني
بفروش شناسنامه خر گر هست كتاب و ميتواني
گفتا به من از سر تمسخر اي مسخره رو به سر گرانی
خرها شدهاندچون فراوان کم گشته سه جلد و خر چراني
پيروزي انقلاب اسلامي (كودكانه)
روزگاري بر سر ملت ما شاه بود سفرههامان جاي نان اشك بود و آه بود
روز ما آن روزها تيره بود و تار بود قصة شبهاي ما ديو بود و چاه بود
آسمان دلگير بود نور در زنجير بود چشمهامان منتظر بر طلوع ماه بود
ناگهان برقي جهيد شاه را از ريشه سوخت برق فرياد همه برق بهمن ماه بود
مردي آمد مهربان مهربانتر از پدر شاه را بيرون نمود مرد روح الله بود
قدرت آن مهربان همچو كوه افراشته قدرت پوشالي شاه همچون كاه بود
نماز
من نمازم من نمازم مرز بين كفر و دينم محتواي دين منم من روح قرآن مبينم
دست مؤمنگير من از خاك تا افلاك باشد مايه آرامش دلها براق مؤمنينم
راهمؤمن- روح مؤمن، قلب مؤمن، جان مؤمن بهر مؤمن گوش و چشم و هم زبان و هم جبينم
استقامت در قيامم در نيت اخلاص دارم در دل تكبيرۀالاحرام در رضوان مكینم
با خدايم از محبتهاي اين عالم جدايم ره شناسم رهبرم هم رهنمايي را ستينم
جان توحيدم به حمد و سورة توحيد سوگند روح يكتايي بود در واژه هاي دلنشينم
من كليد رمز قرآن را به دست خويش دارم در بيان رمز وراز آيههايش بهترينم
بی بهره از عشق
دوريت آغوش گرم چشمهاي اشكبارم اين هم آغوشي بود دنياي من، دار و ندارم
من كه يوسف نيستم تا عزلت زندان پسندم عفت زيباي يوسف نيست در چشم خمارم
من كه مجنون نيستم تا با خيالت خو بگيرم نيستم فرهاد تا در پاي كوهي جان سپارم
از ديار قصه اسطورههاي عشقبازي كمترينها شد نصيب سينة اندوهبارم
از زليخا زخم ناكامي مرا در سينه مانده حسرت زندان يوسف مانده با هجران يارم
آمدم فرهاد باشم بيستون عشق گشتم عشق شيرينت در آورده دمار از روزگارم
خواستم تا از جنون پاك مجنون بهره گي ليليام رفت و مرا بگذاشت با حال نزارم
عشق شيرينم !زليخاي وجودم ! ليلي من جان من بر لب رسيد از دوريت چشم انتظارم
ميسرشگ وازغذا هم خون دل آماده كردم لحظه اي مهمان من باش اي فدايت هرچه دارم
شكر للله در دكان شوخچشمي دل فريبي با همين يك مشتري رونق گرفته كار و بارم
از افقگر شعلهاي افتاد در جان غزلخوان آتش عشق است كافتادهست از سيم سه تارم
شهادت علي (ع)
آن كه از دوري خود آه شرر بارم داد عاقبت نيمهشبي وعدة ديدارم داد
وقت ديدار زخونابة سركام گرفت موسم جلوهگري شهد شكربارم داد
سر به دامان وصالش زده بودم، از لطف جام آورد و ز لب بادة بسيارم داد
آنچه آورد قضا از لب شمشير، سحر چشمة آب حياتیست كه دلدارم داد
جان محراب به لب آمد و با عشوه گري فاش كرد آنچه که آن یار ز اسرارم داد
دكان شاعري
چلچراغي كوچهباغي آسماني كهكشاني آفتابي ماهتابي مهر و ماهي اختراني
عاشقي ديوانهاي پروانهاي شمعي و نوري خلوتستان و سكوتي گنج و اسرار نهاني
يوسف و زنداني و چشم زليخاي عزيزي بيستونی تيشهاي فرهادي و شيرین دهاني
خالي و لعل لبي چشمان آهويي مستي ناز ابروي كماني پيچ و تاب گيسواني
شبنمي دامان محزوني فراقي درد هجري چشمة جوشان اشكي از پناه ديدگاني
بادهاي مستي خماري ساقي و جام وصالي خانقاهي گردش پيمانهاي پير مغاني
نالة غمبار جغدي يا شباهنگ غريبي خيمه اي ويرانهاي آوارهاي بيخانماني
بلبلي يا مرغ عشقي يا پرستويي مهاجر طوطي شكر شكن يا طوطي بي همزباني
مرغ مينايي هزاري هدهدي ققنوس عشقي كفتر گلدستهاي يا مرغ باغ آسماني
كوه و دشتي چشمهاي دريا و امواجي خروشان تند بادي ساحل بيانتهاي بيكراني
بيد مجنونی سپيداري چناري سرو نازي شهوت هيزم شكن يا دست سفاك خزاني
ياس و سوسن مريم و رز شاخة شمشاد و سنبل نرگس آلالهاي شب بوي باغ و گلستاني
سوزي و دردي و رنجي غصهاي اندوه و آهي نالهاي يا گریهاي فرياد غمباري فغاني
خاك پاي دلبري گردو غبار كوي ياري بسته بر بال نسيمي يا صباي خسته جاني
شعله اي يا آتشي خاكستر درد آشنايي آتشي يا آتش افروزي و يا آتش فشاني
از براي لفظ بازي واژهسازي شعر بازي دسته دسته خوشه خوشه جمع كردم واژهگاني
خوشهاي يك جو صداقت ميفروشم مژده مژده نيست بهر شاعران ارزان تر از اينجا دكاني
حسرت جوانی
هنوزم ميرسد بر گوش فرياد از جوانيها امان از ضعف پيريها و اي داد از جواني ها
اجل اين گوهر ارزاني به بازيها گرفت از من به پيري دل به شيون ميكند ياد از جوانيها
گذار عمر ميبيني ز آب جويبار اما شهابي ديده ام از عمر كافتاد از جواني ها
به پای بيستون جان داد اگر با عشوه شيرين فريب عشق بازيخورد فرهاد از جوانيها
ز آب زندگي عارف اگر نوشيد و شد واصل در اين ويران سرا بگرفت امداد از جواني ها
رسوایی
بيآبرو شد آنکه ز عشق آفريده شد رسوا شد آن كه پاش به دامي كشيده شد
مجروح شد دلي كه از طوفان يك نگاه اززندگي جدا شد و از خود رميده شد
اي واي اگر فرشتهاي از جنس آسمان تصور آن به بوم خيالی كشيده شد
در پاسخ سؤال من از عشق و عاشقي در هيبت سكوت تو قامت خميده شد
وقتي كهديد در دل بيتاب من خروش نازي كشيد و رفت و مرا دل بريده شد
اين راز سر به مهر به اعماق سينه بود اما فسوس راز نگون بخت ديده شد
گفتگو با شمع
دوش در محفل آن شمع كه با نغمه و ساز داشت با خلوت پروانة خود راز و نياز
يك طرف عشوة پروانة دل سوخته اي يك طرف شعلة آن شمع به خلوتگه راز
گفتم اي شمع بگو طينت و خاك تو ز چيست گفت از طينت عشاق و كمي عشوه و ناز
گفتمش اين مژۀشعله به دامن از چيست گفت يك تار جدا گشته از آن زلف دراز
گفتمش از چه مكان در دل آتش داري گفت در مكتب عشاق جز اين نيست مجاز
گفتمش موسم تحصيل در اين مدرسه چيست گفت تا باز نگردد در اين غمكده باز
گفتمش چيست ترا حاصل اين آتش و اشك گفت نور است مرا حاصل اين سوز و گداز
شکست
تا تواني دلي از غصه برون آر اي یار دل ديوانه شكستن كه نشد كار اي يار
مرغ بي بال و پرم ديده كه اينگونه به ناز دام گستردهاي از زلف پري وار اي يار
دام كم بود كه زنجير نگاه آوردي كه به زنجير كشد پاي گرفتار اي يار
گيسواني كه حصار است برآن روي چو ماه عاقبت گشت مرا حلقهاي از دار اي يار
گفته بودي كه فراموش كنم اما من چه كنم با دل و اين ديدة غم بار اي يار
تير مژگان به كمان خم ابرو مگذار بيش از این نیست مرا طاقت ديدار اي يار
كاش از عشق تو را نيز چو من سهمي بود تا بفهمي چه كشد اين دل بيماراي يار
كشف اين راز نمودم به تو امّا افسوس نپسنديدي و شد مرگ مرا يار اي يار
هشیاری از مستی هوس
هوسي بود مرا در دل بيمار شبي ماه در خواب و من غمزده بيدار شبي
دام گسترده مرا زلف سيه پوش گلي پاي در دام چنان مرغ گرفتار شبي
رهزني با خم ابروي به دنبال دلي من تاراج زده در بر عيّار شبي
از درون شعلهاي از آه سحر سوخت مرا گفت برخيز از اين خواب خطر بار شبي
پاي در دام منه پيك اجل جام به دست سر زبالين تو بردارد از این دار شبي
بيوفايي است كه جان ماية دلباختگي است عشق فاني است به يك وعدة ديدار شبي
ميبرندت به شتاب از سر مستی و غرور ميكشندت به دل خاك به ناچار شبي
در همان خانة تنهايي و موهوم يكي پرس و جو ميكند از گفته و كردار شبي
پس از اين نيست تورا هم دم و دلباختهاي حشراتند تو را يار و پرستار شبي
شهادت حضرت زهرا(ع)
کس چو آتش به در خانه ما پا نگذاشت در این خانه چنین خاطره بر جا نگذاشت
شعله وقتی که مرا دید گرفتار اجل در شگفتم که چرا سر به ثریا نگذاشت
پشت در چونکه مرا دید برآورد خروش مادری کرد و مرا یکه و تنها نگذاشت
خواستم تا که نگیرند ز من جان مرا سیلی و آتش و شلاق خدایا نگذاشت
خواستم دست به نفرین زده فریاد کشم به خداوند قسم خواهش مولی نگذاشت
خواستم تا نکنم فاش ز بازوی کبود خواب بودم چه کنم زینب کبری نگذاشت
آرزو
کاش این خاطره از دل برود باز نگردد دل آواره من محرم هر راز نگردد
کاش در خلوت دل وصف خیال تو نیاید با خیال تو شب و روز من آغاز نگردد
کاش یک حادثه مستی ببرد از دل و دینم کاش از باده غفلت دل و دین ساز نگردد
کاش مثل تو نیاید به سر راه ضعیفی عشق تحقیر شود هجر سرافراز نگردد
اگر از بند تعلق نرهانددل ما را مرغ دیوانه دل عاشق پرواز نگردد
حجاب تعلق
مرا محجوب کردی با تنی از خاک بد بویی درونم را صفا دادی به نوری از فراسویی
به پایم خار افکندی که عاشق را بیاموزی به سختی راه پیمودن بود آداب ره پویی
تو زیبایی چنان زیبا که عاشق دل ز کف داده دو کشور را عوض داده به پای خال هندویی
یکی را چشم زیبا بین به رسم عاشقی دادی هزاران خال هندو را زدی در برگ گردویی
همه ذرات اگر خواهند از یک جلوه ات گویند نمیماند در این عالم نه مرکب نه قلم مویی
.: Weblog Themes By Pichak :.

