آب فرات است كه غم مي خورد
چشم تو چون از حركت ايستاد
آتش داغي به دلم اوفتاد
گفتمت اي غنچه ي نازك بدن
زود بيا زود در آغوش من
آمده ام تا كه نگاهت كنم
بوسه بر آن چشم سياهت كنم
كودك لب تشنه ي نا خورده شير
از من لب تشنه دگر رو مگير
كودك لب تشنه ي گريان من
شرم چرا از لب عطشان من
مهد تو شد سينه ي غم بار من
هيچ كسي نيست شود يار من
كاش كه فرياد زنم آب آب
شايد از آن قوم بيايد جواب
غنچه ي نشكفته ي من چيدني است
چشم و لب كودك من ديد ني است
با جگر سوخته گرديد آب
گر چه به كامش برسانيد آب
كاش مرا قطره ي آبي دهيد
كاش به اين طفل جوابي دهيد
خنده كنان طعنه به رويت زدند
تير به خشكيده گلويت زدند
برسر و بر سينه زنان با شتاب
مضطرب از خيمه برون شد رباب
بر رخ من خون گلويت نشست
بار دگر پشت پدر را شكست
ناله و فرياد مرا تا شنيد
عمه ي تو، باز به دادم رسيد
.: Weblog Themes By Pichak :.

