از دو لبت تا كه به هم مي خورد

 

آب فرات است كه غم مي خورد

چشم تو چون از حركت ايستاد  

 آتش داغي به دلم اوفتاد

گفتمت اي غنچه ي نازك بدن

   زود بيا زود در آغوش من

آمده ام تا كه نگاهت كنم  

   بوسه بر آن چشم سياهت كنم

كودك لب تشنه ي نا خورده شير

از من لب تشنه دگر  رو مگير

كودك لب تشنه ي گريان من 

شرم چرا از لب عطشان من

مهد تو شد سينه ي غم بار من

هيچ كسي نيست شود يار من   

كاش كه فرياد زنم آب آب 

شايد از آن قوم بيايد جواب

غنچه ي نشكفته ي من چيدني است  

چشم و لب كودك من ديد ني است

با جگر سوخته گرديد آب 

گر چه به كامش برسانيد آب

كاش مرا قطره ي آبي دهيد

كاش به اين طفل جوابي دهيد  

خنده كنان طعنه به رويت زدند 

تير به خشكيده گلويت زدند

برسر و بر سينه زنان با شتاب

مضطرب از خيمه برون شد رباب

بر رخ من خون گلويت نشست  

بار دگر پشت پدر را شكست 

ناله  و فرياد مرا تا شنيد     

عمه ي تو، باز به دادم  رسيد

 



تاريخ : یکشنبه بیست و ششم آبان ۱۳۹۲ | 11:7 | نویسنده : مسعود اسدي خانوکی |