خواستگاری برادر زاده ی قیصر از ملیکا و
و زلزله در مجلس عروسی تا سه مرتبه
گفت از اجداد ما شمعون بود
آنکه از جمع حواریّون بود
گر کنیز زاده پیغمبرم
من ملیکا از تبار قیصرم
بود قیصر را برادر زاده ای
عاشقی شیدا دل از کف داده ای
خواستگاری کرد از من نزد شاه
قیصر آمد نزد من با یک سپاه
گفت با من ای ملیکا دخترم
ای پسر زادم زجانم بهترم
با برادر زاده ام کن ازدواج
تا بماند بعد من این تخت و تاج
کرسی و این تخت و تاج و بارگاه
در کف پیوند خورشید است و. ماه
در سکوت من رضایت دید شاه
رفت تا آذین نماید بارگاه
قصر آذین شد چنان باغ بهشت
من شدم آماده بهر سرنوشت
تختی آوردند پهناور عظیم
بر چهل پایه نمودندش مقیم
راهبان انجیل با خود داشتند
هر طرف چندین صلبیب افراشتند
افسران با جامه های زرنگار
مهتران آماده تا چندین هزار
از امیر و افسر و شاه و وزیر
یک به یک بنشسته بر فرشی حریر
من نشستم یک طرف بر پای تخت
یک طرف داماد بر بالای تخت
خوبرویان جامهای زر به دست
یک به یک اطراف تخت آمد نشست
تا کشیش آمد بخواند خطبه را
دستی از قدرت ز جنس ماورا
لرزشی انداخت بر آن تخت و تاج
تا به هم ریزد بساط ازدواج
آن دل از کف داده برگشته بخت
بر زمین افتاد از بالای تخت
راهبان زین قصه فال بد زدند
جمعیت زین حادثه حیران شدند
تا سه بار این داستان تکرار شد
جمع از پیوند ما بیزار شد
در میان قوم گشتم روسیاه
من شدم تنها اسیر اشک و آه
قیصر از اندوه من اندوهناک
آرزویم مرگ و قصرم زیر خاک
.: Weblog Themes By Pichak :.