عشق ملیکا به حسن
ارمغان خواب آن شب عشق بود
خواب از چشمان سنگینم ربود
شد نگاهش قسمتی از جان من
من ملیکا نیستم هستم حسن
خواستم تا کار قرآنی کنم
خویشتن را در حسن فانی کنم
آنقدر زیبا و شوق انگیز بود
حسن یوسف در برش ناچیز بود
وصف او را گر زلیخا میشنید
دست از دامان یوسف میکشید
یوسف کنعان سرانگشتی برید
یوسف من روحم از تن برکشید
آنچنان رفت از کفم صبر و قرار
نور عشق از چهره ام شد آشکار
عشق را آن لحظه فهمیدم که چیست
شرح آن ممکن به لفظ و واژه نیست
عاشقی یعنی که سر تا پا نیاز
عشق یعنی شادی و سوز و گداز
عشق یعنی آسمانی تر شدن
عشق یعنی از ملک برتر شدن
خواب را مخفی نگه میداشتم
خویش را بیمار میانگاشتم
تاريخ : شنبه هفتم اسفند ۱۳۹۵ | 12:59 | نویسنده : مسعود اسدي خانوکی |
.: Weblog Themes By Pichak :.

