شبی در خواب دیدم خانه هستم
میان دو زن زیبا نشستم
دو چشمه در کنار سرو، جاری
دو دریا در دو سوی کوهساری
دو دلبر هر یکی از دیگری سر
یک از یک مهربان تر دلرباتر
دو لیلی پیش یک مجنون سرمست
دو شیرین‌‌؛ دل ز یک فرهاد بردست
دو فرمانبر ، دو حوری بهشتی
عجب شانسی چه نیکو سرنوشتی
دو زانو رو به رویم می نشستند
تو گویی دو زن شوهر پرستند
همیشه دستشان در دست هم بود
دو تن یک روح گویم باز کم بود
هوو هایی ز خواهر مهربان تر
ز یک مادر به دختر مهربان تر
دو کدبانوی پر کار هنرمند
دو خانه دار زیباروی خرسند
دوتایی کارها را طبق نوبت
میان خویش می کردند قسمت
لباس و ظرف شویی و نظافت
غذا و نان پزی و استراحت
خریداری ما يحتاج منزل
به دست این دو دلبر بود کامل
ز شیر مرغ و جان آدمیزاد
از این دو خانه ی من بود آباد
به هنگام خروجم ز آشیانه
ز غم ریزند اشک دانه دانه
ولی وقت ورود من به خانه
دم در بوی خوش بود و ترانه
دوتایی می گرفتندم درآغوش
ز پایم بوسه می کردند تا گوش
مرا مانند کودک می نشاندند
ز هر سویی خوراکی می رساندند
یکی می کرد قاشق در دهانم
یکی می ریخت شربت بر زبانم
یکی هر لحظه ما را یاد می کرد
یکی با جک دلم را شاد می کرد
یکی با عشوه ما را حال می داد
یکی با دست مشت و مال می داد
سرم شب روی دامان یکی بود
دو پایم روی دستان یکی بود
یکی می خواند لالایی برايم
یکی آرام می مالید پایم
من دل داده مابين دو دلبر
مگو شوهر که فرزند دو مادر
مرا گر خسته می دیدند یک شب
برايم ناله می کردند در تب
برايم بیست دختر زاده بودند
برايم سی پسر آورده بودند
یک از یک خوشگل و تودل بروتر
خوش اخلاق و گل و از دیگران سر
تو گویی همچو آدم در بهشتم
خدا از لطف داد این سرنوشتم
نمی دانم چه فریادی شنیدم
که از آن خواب خوش ناگه پریدم
ولی دیدم زن کج خلق پیرم
کنارم با لگد می زد به زیرم
اگرچه گشنه من خوابیدم آن شب
خلاصه خواب مشتی دیدم آن شب

 



تاريخ : پنجشنبه سی ام فروردین ۱۳۹۷ | 10:46 | نویسنده : مسعود اسدي خانوکی |