سعید در حالیکه بغض گلویش را گرفته بود گفت پریسا خانم من در حق تو بدی نکردم و کم نگذاشتم همه ی دنیای من تو بودی به عشق تو نفس می کشیدم کار می کردم حتی علیرضا را که پاره تنم بود به خاطر اینکه تو مادرش بودی دوست داشتم خیال می کردم در کلاس درس زندگی مادرت اشرف خانم عشق و زندگی و نجابت را از بچگی آموخته ای اما با خیانت خود مرا نابود کردی ناگهان مرا به همه بدبین کردی نمی دانم چگونه به فرزندی مهر بورزم که تو مادرش هستی اگر علیرضا بزرگ شود و بفهمد چگونه مادری داشته سرنوشتش چه خواهد شد وقتی صدای گریه ی سعید بلند شد تماسش قطع شد
حالا دیگر پریسا زن تنهایی شده بود که چاره ای جز پناه بردن به پدر و مادر نداشت مشکل خود را نوشتم و به پدر و مادرم دادم و از خجالت و ناراحتی به اتاقی رفتم و در را به روی خود بستم سکوت خانه با صدای گریه های ممتد من شکسته شد. سعید با دستور قضایی متن پیام های عاشقانه و حتی عکس هایی که در فضای مجازی برای پیمان فرستاده بودم را از مخابرات گرفته بود روز دادگاه در مقابل پدر و مادرم همه را رو کرد
پدرم در حالی که دستانش می لرزید گفت دخترم آن روز که نصیحت های مرا گوش نکردی و اصرار داشتی با دنیای فریبا آشنا شوی، به روز باشی، ضد همه چیز را تجربه کنی، این محصول همان نگاه به زندگی است و حالا آخر پاییز است و شروع خزانی است که دیگر به بهار ختم نمی شود یادت هست وقتی سعید به خواستگاری تو آمد گفتم سعید مشکلی ندارد زحمت کش است همه چیز بستگی به تو دارد. اگر اظهار تنهایی نمی کردی سعید پای ماهواره را به خانه اش باز نمی کرد و تو به جای اینکه آن را از خانه ات دور کنی گرفتار آن شدی وجدان سعید می داند چه اشتباه بزرگی کرده است اما این امر، اشتباه و خطای بزرگ تو را توجیه نمی کند. پدر و مادرم در حالی که سر خود را پایین انداخته بودند آرام جلسه دادگاه را ترک کردند و مرا تنها گذاشتند جلسه رسیدگی به پرونده به روز دیگری موکول شد. بعد از جلسه دادگاه سعید گفت می دانی که اگر خیانت تو برای دادگاه ثابت شود به جرم زنای محصنه مجازات تو سنگسار است امروز پدر و مادرت را بدنهای بی روح متحرکی دیدم چشمانشان داشت غزل مرگ را زمزمه می کرد پریسا خانم نه تنها با زندگی من که با جان پدر و مادرت بازی کردی اما من به حرمت پدر و مادر خوبت و نمکی که در خانه ی شما خورده ام این پرونده را ادامه نخواهم داد به شرط آنکه تعهد اخلاقی بدهی حاضر به طلاق توافقی باشید
من هم به ناچار پذیرفتم و سرانجام از سعید و فرزندم جدا شدم به فرزندم گفتم بیماری دارم که باید مدتی از شما جدا باشم و گرنه به شما هم سرایت خواهد کرد هر وقت خوب شدم به خانه برمی گردم
یک ماه از این ماجرا نگذشت که پدرم از غصه دق کرد و در اثر سکته از دنیا رفت و ما را در تنهایی خود تنهاتر گذاشت
مادر بیچاره ام شب و روزش، خواب و بیداریش، خورد و خوراکش، اشک و آه شده بود سعید راست می گفت آخر سعید اطراف خود را بهتر از من می دید آن روز فهمیدم همیشه خودم را می دیدم هیچکس جز خودم برایم مهم نبود پیر شدن پدر و مادرم را معلول گذر زمان می دانستم باورم نمی شد باعث مرگ پدرم باشم اما حالا باور کرده بودم که زمین گیر شدن مادر برای چیست
مادرم بیشتر از چهل روز دوری پدر را تحمل نکرد و در اثر رنج و غم فراوان در اثر سرطان معده از دنیا رفت همسایه ها می گفتند این زن و شوهر از بس عاشقانه زندگی می کردند زن تحمل نکرد به چهلم شوهرش برسد.
آنها نمی دانستند تنها دخترشان آنها را به سینه قبرستان فرستاده است در این چند ماه پیمان حتی یک بار سراغی از من نگرفت انگار اصلا چنین شخصی وجود نداشته است
ماجرا به همین جا ختم نشد تنهایی برایم قابل تحمل نبود دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم به ناچار برای پیمان پیام فرستادم. آقا پیمان مرا با فریب و نیرنگ آلوده ی خیانت کردی همسر و فرزندم را از من گرفتی سعید مرا طلاق داد پدر و مادرم دق کردند و مردند
یادت هست گفتی اگر از سعید جدا شوی دنیایم را به پایت می ریزم، مرد هست و قولش. پس از دو سه روز پیمان جواب داد
شرمنده ام پریسا خانم مرا در غم خود شریک بدانید دو سه روز قبل که پیام دادی تصمیم گرفتم با شما ازدواج کنم اما از یکی از دوستانم شنیدم نمی توانم با شما ازدواج کنم پس از تحقیق متوجه شدم اگر زن شوهر داری با مرد دیگری رابطه نامشروع داشته باشد
پس از طلاق از شوهر خود هرگز نمی تواند
با آن مرد ازدواج کند فعلا خدا نگهدارتان باشد و تماس خود را قطع کرد
تازه فهمیدم خود را در دایره ای از آتش قرار داده ام که خارج شدن از آن امکان پذیر نیست دور تا دور خودم را خندقی از آتش گناهان و خطاهای بزرگ کنده ام و خود را در محاصره ی آن قرار داده ام حتی یک راه فرار برای خود باقی نگذاشته ام
بعد از ده روز قیل از ظهر زنگ در خانه زده شد با خود گفتم خدایا من که در این شهر غریبم و کسی را ندارم چه کسی باید باشد وقتی در را باز کردم از اینکه پیمان را پشت در دیدم شگفت زده شدم
پیمان بدون اجازه وارد خانه شد و در را بست در حالی که دست هایش در جیب شلوارش بود و آدامس می جوید دور حیاط کوچک خانه قدم زد و مانند اربابی که با برده ی خود حرف می زند بدون مقدمه گفت
پریسا خانم دهاتی ساده لوح احمق، شهلا همسرم نبود دوست دخترم بود که همراه خود آورده بودم که نقش بازی کند تا اعتماد تو و سعید جلب شود دعواهای من و شهلا همه اش ساختگی بود. او می بایست به بهانه ی دعوا برود تا من بتوانم با تو در خلوت صحبت کنم تا حالا چند نفر امثال توی احمق را به دام انداخته ام. بنده مجردم اگر هم زنای من اثبات شود در نهایت صد ضربه شلاق می خورم مگر اینکه زن را مجبور کرده باشم یا سه مرتبه حد خورده باشم که در این صورت اعدام می شوم من هم رگ خواب شما زن ها را می دانم، میدانم زود تحت تأثیر قربان صدقه رفتن های دیگران قرار می گیرید، می دانم احساساتی هستید، می دانم پول و قیافه و مدگرایی کورتان می کند. می دانم راحت می شود شما را فریب داد اما کسی که همسر دارد اگر زنا کند حکمش اعدام است، و هیچ زنی مثل تو برای اعدام خودش اقدام نمی کند از طرفی هرکس با زن شوهر دار زنا کند برای او حرام ابدی می شود. پس، از ناحیه ی تو هیچ خطری متوجه من نیست
راستی آمدم بگویم سه روز دیگر با چند نفر از دوستان خدمت می رسیم اگر جانت را دوست داری باید بساط عیش و نوش فراهم باشد خود دانی
یادم رفت بگویم فریبا جویای احوالت بود شماره ات را داده ام ممکنه باهات تماس بگیره
پیمان مبلغ یک میلیون تومان پرتاب کرد توی صورتم و گفت این پول هرچی که باید برامون تهیه کنی
گفتم پیمان بیش از آنچه که فکر می کردم پست و رذل و نامرد هستی
پیمان خنده ی بلند تمسخر آمیزی کرد و گفت هنوز اول راهی
انگار قرار نیست شعله ی آتش اعمالم فروکش کند. انگار این داستان شوم و این کابوس سر دراز دارد
برای سعید نوشتم جان علیرضا نجاتم بده جانم در خطر است هر چه برای او پیام دادم و اظهار ندامت و تقاضای بخشش کردم اما سعید هیچگاه به هیچ پیامی از من جواب نداد برای آنکه اقوام و خویشان از مشکلاتم مطلع نشوند با آنها رابطه ای نداشتم اگر هم می دانستند خودشان قطع ارتباط می کردند غسل توبه کردم پابرهنه به سمت حرم امام رضا حرکت کردم دم درب حرم ایستادم. و با گریه گفتم
آمدم ای شاه پناهم بده
خط امانی ز گناهم بده
آقا جان شهرت شما مهربانی است شنیده ام هرکس در خانه شما را می زند دست خالی نمی رود مولا جان از پرونده من اطلاع داری و می دانی چه خطری مرا تهدید می کند رویم نمی شود پای آلوده ام را به زمین حرم مطهر شما بگذارم
هم آلوده ام هم گرفتار، هم بی پناهم هم غریب، هم تنهایم هم از همه جا رانده شده روی زمین دو زانو نشستم و ساعت ها با امام رضا تنها ملجأ و پناه همه دردمندان عالم درد دل کردم و مصرانه از او خواستم واسطه شود تا خدا به حرمت او گره از کارم باز کند گریه ام تمام نمی شد ناگهان دستی روی شانه ام قرار گرفت سر برگرداندم پیرزنی گفت دخترجان بلند شو چرا بی تابی فرزندی از دست داده ای صبر کن تحمل داشته باش با گریه گفتم مادر جان همه را از دست داده ام. پدر، مادر، فرزند، همسر، حتی خودم را هم از دست داده ام از همه بالاتر خدا را هم از دست داده ام، پیرزن بیچاره خیال می کرد دیوانه ام زیر لب زمزمه ای کرد و آرام آرام از من فاصله گرفت انگار داشت برای شفایم دعا می کرد دوباره پابرهنه تا منزل پیاده آمدم روز سوم منتظر آن فاجعه ی هولناک بودم
ادامه دارد
.: Weblog Themes By Pichak :.

