دنیای دلبخواهی
بدنم خیس عرق شده بود شدت گرما از سرخی صورتم پیدا بود   هر از چند گاهی مجبورم با دستمال عرق را از چشمانم  پاک کنم تا از سوزش آن کم شود با خودم  گفتم خدا کند آن طرف این سربالایی سایه درختی یا آب خنکی پیدا شود
بالاخره خودم را به بالای تپه رساندم  آن طرف تپه    تک درختی را دیدم که در کنار رودخانه خشکی ایستاده است 

باید نزدیکی آن آب باشد و گرنه برگهای درخت نبایست اینگونه سبز و شاداب  باشد. قدم هایم را تند تر برداشتم تا خودم را از گرما نجات دهم   چند قدمی مانده به درخت  پشت سنگ سفید بزرگی چشمه ی کوچک آب زلالی
 نمایان شد  صدای خنده ام همراه با فریاد خدایا شکرت سکوت بیابان را شکست کنار چشمه نشستم   با سرعت دو دستم را در آب فرو بردم اما چشمتان روز بد نبیند آب آنقدر داغ بود که نزدیک بود دست هایم بسوزد از داغی آب از جا پریدم ناگهان صدای قهقهه ای بلند شد هرچه به اطراف نگاه کردم کسی را ندیدم  صدایی بلند شد حالت جا اومد؟ کیف کردی؟ دوباره صدای خنده بلند شد
بریده بریده گفتم کیستی؟ 
گفت : چشمه ام  چشمه ی آب خنک 
گفتم: آخر این چه آب خنکی است 
چشمه گفت :من چشمه ی دل بخواهی ام هر وقت دلم بخواد خنک میشم الان هم دوست داشتم شما را اذیت کنم 
گفتم : چرا؟ مگه من چکار کردم 
چشمه گفت :همینجوری.  دلم  می خواد 
تقریبا خورشید وسط آسمان رسید هوا گرم تر شد 
با خودم گفتم از خنکای سایه درخت استفاده می کنم 
تا زیر سایه درخت نشستم  دیدم شاخه های درخت به شدت تکان خورد تکه هایی از سر شاخه ها جدا شده روی صورتم ریخت   صورتم زخمی شد  صدای خنده از تنه ی درخت بلند شد گفت :خستگی ات افتاد؟ 
گفتم : این دیگر صدای خنده کیست 
درخت گفت : منم درخت دلبخواهی 
گفتم :مگر من چه بدی در حق تو کردم که صورتم را زخمی کردی 
درخت گفت :دلم خواست خوشم میاد و زد زیر خنده 
آن روز همه چیز جور دیگری بود مانده بودم چکار کنم 
 
تصمیم گرفتم به خانه برگردم به سمت تپه برگشتم هر چه به سمت تپه می رفتم تپه دورتر می شد  انگار جاده با قدم های من همراهی نداشت رو به تپه با خودم گفتم  :نکند  تو هم تپه ی دلبخواهی هستی 

صدای بلند خنده در فضا پیچید  و گفت  بله منم تپه ی دلبخواهی هستم امروز دلم میخواد اذیتت کند  خستگی و گرما امانم را بریده بود زیر سایه سنگی بزرگ نشستم کوله پشتی ام را باز کردم تا لقمه ی نان و ماستی که همراه داشتم بخورم  ظرف ماست سرش باز نشد تا سفره را باز می کردم دوباره درهم می پیچید. قاشق  هر دم خودش را از دستم به زمین پرت می کرد و با هم می گفتند ما دلبخواهی هستیم دنیای ما دنیای دلبخواهی است دنیای نظم و قانون نیست مثل خودت که هر کار دلت میخواهد انجام می دهی امروز به ما اختیار داده اند و قراره چشمه و درخت و تپه و هرچی که اینجاست همه مثل خودت دلبخواهی کار کنیم داشتم از ناراحتی بلند بلند گریه میکردم که دستی روی شانه ام قرار گرفت و  چندبار بلند گفت   سعید جان مادر بلند شو  دیرت شد امروز امتحان داری دلبخواهی چیه دلم میخواد یعنی چی تا چشمم رو باز کردم دیدم خواب می بینم  فریاد زدم خدایا شکرت خواب بود بعد از این خواب  تصمیم گرفتم کارای دلبخواهی را کنار بگذارم و فقط به وظیفه ام عمل کنم



تاريخ : پنجشنبه نهم اردیبهشت ۱۴۰۰ | 6:47 | نویسنده : مسعود اسدي خانوکی |