کامران دختر سوسولی دید
سوی او پر گرفت و آه کشید
توی پیکان نشست در راهی
بوق می زد برای او گاهی
دختر پرفریب و حیلتساز
از کنارش گذشت با صد ناز
کامران گفت :به چه زیبایی!
چه سری چه لبی عجب پایی
گیسوانت سیاهرنگ و قشنگ
چه به تیپت میاد مانتوی تنگ
گر نشینی تو اندرین پیکان
نبدی بهتر از تو در تهران
کامران خواست دل شکار کند
سعی کرد طعمه را سوار کند
ناگهان دخترک دهان بگشود
گفت : ای بی ادب منم داوود
تاريخ : دوشنبه هجدهم مرداد ۱۴۰۰ | 23:21 | نویسنده : مسعود اسدي خانوکی |
.: Weblog Themes By Pichak :.

