مسعود اسدی .:
نگاه عاشقم افتاد بر ویرانه ی دستت
شدم از زخم های کهنه اش دیوانه ی دستت
عجب ویرانه ای گنج سخاوت در خودش دارد
به عشق این گلستان بوده ام پروانه ی دستت
به دستت دانه دانه شبنم چشمم ترک می خورد
نمی دانم چه کرده آب و نان با شانه ی دستت
دلم را از شراب زندگی سرمست می کردی
شبیه شمع روشن دائم از پیمانه ی دستت
تو را از کودکی با آب و با نان بخش می کردم
نه تنها مدرسه در سبزه زار خانه ی دستت
اگر گاهی سکوت از دست های خالی ات دیدم
ندیدم کم شود از قدرت شاهانه ی دستت
وجودت در نگاهم جمع شد پرواز معنی شد
گرفتم شوق بودن را از آب و دانه دستت
شاعر شیخ مسعود اسدی خانوکی
تاريخ : جمعه بیست و یکم بهمن ۱۴۰۱ | 13:10 | نویسنده : مسعود اسدي خانوکی |
.: Weblog Themes By Pichak :.

