تا یار استخوان به گلو ناله سر کند
باید که چاه، همدم خود را خبر کند
ترسد اگر که چاه نباشد؛ ندیم او
افلاک را از آه خودش شعله ور کند
باد سیاه و سرخ وزیدن گرفته بود
تا نخل های غم زده را بی ثمر کند
سرما نفس کشید و زمین مست خواب شد
تا گوش خاک یخ زده را بی اثر کند
شب ریخت نیم روز به درگاه آسمان
باید که ماه آید و جان را سپر کند
دیوار تکیه گاه شد و ماه را گرفت
ای کاش در نبود ز خون چهره تر کند
لبریز گشته کاسه چشم علی ز اشک
وقتی که خاست ماهش از آتش گذر کند
در انتظار مانده که شق القمر شود
تا سوی ماه خویش دوباره سفر کند
شاعر شیخ مسعود اسدی خانوکی
تاريخ : جمعه بیست و یکم بهمن ۱۴۰۱ | 13:17 | نویسنده : مسعود اسدي خانوکی |
.: Weblog Themes By Pichak :.