مجلس دهم : وابن سيد الوصيين
و اى پسر آقاى اوصياء
پس از آنكه ثابت شد كه آباء و اجداد پيغمبر همگى مؤ من و موحد بودند ثابت ميشود كه آباء و اجداد على (ع ) هم همگى مؤ من و موحد بوده اند، فقط ميماند پدر على (ع ) كه ابوطالب باشد، اينك قدرى در اسلام ابوطالب گفتگو مى كنيم .
اختلاف در ايمان ابيطالب
بين مسلمين اختلاف است كه آيا ابوطالب مسلمان و با ايمان بود و يا ايمان به برادرزاده خود نياورد و بى ايمان از دنيا رفت ، اما عقيده شيعه بطور اجماع بر آنست كه انه قد امن بالنبى فى اول الامر و بيشتر علماء و محققين عامه از قبيل ((ابن ابى الحديد)) و ((جلال الدين سيوطى )) و ((ابوالقاسم بلخى )) و ((ابوجعفر اسكافى )) و بزرگان معتزله مانند مير سيدعلى همدانى شافعى و غير اينها قائل به اسلام و ايمان ابوطالب ميباشند. بالاتر از همه اينكه ايمان ابوطالب آلوده به كفر نبود، يعنى از اول با ايمان بود و هيچ زمانى كافر به حق نشد. حمزه و عباس عموى پيغمبر خيلى مقام دارند اما آنها از اول با ايمان نبودند بلكه بدون ايمان بودند و بعدا به پيغمبر ايمان آورند و لذا اهل بيت درباره ابوطالب فرمودند: انه لم يعبد صنما قط بل كان اوصياء ابراهيم .
يعنى ابوطالب هرگز بت پرستى نكرد بلكه از اوصياء ابراهيم خليل الرحمن بود.
مقام معنوى ابوطالب
در ((كافى )) از ((درست بن ابى منصور)) روايت ميكند كه گفت از حضرت ابى الحسن اول سئوال كردم : اكان رسول الله محجوجا بابى طالب ، فقال لاولكنه كان مستودعا للوصايا فدفعها اليه صلى الله عليه و آله و سلم قال قلت فدفع اليه الوصية قال فقلت فما كان حال ابى طالب قال اقر بالنبى و بما جاء به و دفع اليه الوصايا و مات من يومه .
كه آيا رسول خدا ماءمور پيروى از ابوطالب بود و ابوطالب از طرف خدابر او حجت بود حضرت فرمودند: نه ولى ابوطالب نگهدار و دايع نبوت بود وصايا نزد وى سپرده شده بود و آنها را بحضرت پيغمبر داد.
((مرحوم مجلسى )) در ((مرآت العقول )) در شرح اين خبر مى فرمايد آنچه بخاطر من رسيده و بنظر من روشنتر است اينست كه بگوئيم مقصود از اين سوال اينست كه آيا ابوطالب حجت و امام بود بر رسول خدا حضرت جواب فرمود نه بعلت اينكه او امانت نگهدار پيغمبر بود و وصاياى پيغمبران سلف را بحضرت پيغمبر رساند و مراد اين نيست كه ابوطالب بحضرت وصيت كرده و پيغمبر را خليفه خود ساخت تا حجت بر او باشد در حقيقت ابوطالب بمنزله شخص امينى بود كه امانت را به صاحبش رسانيد سائل مقصود امام را نفهميد و گفت دادن وصايا مستلزم اينست كه حجت بر او باشد و سوال اول را تكرار كرد امام جواب داد كه دادن وصيت بعنوان رد امانت مستلزم اين معنى نيست بلكه منافى آنست و مراد از ((مات من يوميه )) يعنى روز وفع وصيت مرد نه روز اقرار به نبوت و شايد هم متعلق به هر دو باشد و مقصود اقرار ظاهرى باشد كه ديگران دانستند.
از اين روايت مقام ابوطالب كاملا معلوم مى شود كه امانت پيغمبران سلف مانند عصاى موسى يا انگشتر سليمان يا پيراهن يوسف و از اين قبيل چيزهايى كه بايد نزد انبياء باشد و امروز هم خدمت حضرت ولى عصر ارواح العالمين له الفداء مى باشد تمام اينها نزد ابوطالب بوده و تسليم خدمت پيغمبر نمود.
صدوق در اكمال الدين از ((اصبغ بن نباته )) روايت نموده كه گفت از حضرت اميرالمومنين عليه السلام شنيدم كه مى فرمود: بخدا قسم پدر من و جد من عبدالمطلب و همچنين هاشم و عبد مناف ، بت را در هيچ وقت پرستش نكردند. گفته شد كه پس چه چيز را پرستش مى نمودند حضرت فرمود: اينها بر دين حضرت ابراهيم بودند و بسوى خانه كعبه نماز مى خواندند.
علامه مجلسى در كتاب بحار جلد 9 از ((امان بن محمد)) روايت مى كند كه گفت نامه اى براى حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام نوشتم كه جعلت فدك من در ايمان ابوطالب شك دارم كه آيا به پيغمبر ايمان آورد يا كافر بود حضرت در جواب نوشتند:
بسم الله الرحمن الرحيم
تيبع غير سبيل المومنين نو له ما تولى يعنى هر كس پيروى كند غير راه مومنان را باز مى دهيم به او آنچه را كه دوست مى دارد و بعد حضرت نوشتند كه اگر تو اقرار بايمان ابوطالب نكنى بازگشت تو به آتش جهنم خواهد بود.
و نيز در بحار نقل مى كند كه امام صادق عليه السلام به يونس فرمود: اى يونس مردم درباره ابوطالب چه مى گويند، گفت : فدايت شوم مى گويند ابوطالب در آتش بسياريست و درد و پاى او دو بغل از آتش مى باشد كه از شدت حرارت آنها مغز سر او مى جوشد حضرت فرمود: دشمنان خدا دروغ مى گويند بدرستى كه ابوطالب من رفقاء النبيين و الصديقين و الشهداء و الصالحين و حسن اولئك رفيقا.
ايمان ابوطالب مخفى بود
براى اينكه ابوطالب بتواند كاملا از وجود مبارك پيغمبر حمايت و جان آن حضرت را از كفار حفظ نمايد مجبور بود كه ايمان خود را مخفى قرار دهد چه اگر كفاى مى دانستند كه ابوطالب بآن حضرت ايمان آورده مسلما ابوطالب كشته مى شد بلكه جان پيغمبر هم در خطر بود و لذا ابوطالب سياستى براى خود اتخاذ كرد كه هم با محمد صلى الله عليه و آله باشد و هم با قريش و دليل بر گفتار ما رواياتى هست كه مرحوم مجلسى در بحار در اين موضوع نقل مى كند كه يكى از آنها اين است كه عموى على بن حسان گفت خدمت حضرت صادق عليه السلام عرض كردم كه مردم گمان مى كنند كه ابوطالب در آتش بسياريست حضرت فرمود، دروغ مى گويند جبرئيل چنين خبرى به جهت پيغمبر نباورده گفتم پس جبرئيل در اين باب چه بر پيغمبر نازل نمود، حضرت فرمود جبرئيل نازل شد و گفت يا محمد حق تعالى ترا سلام مى رساند و مى فرمايد كه اصحاب كهف خودشان را مخفى نمودند شرك را ظاهر كردند فاتادهم الله اجرهم مرتين و ابوطالب به همين قسم ايمان خودش را مخفى نمود و شرك را ظاهر كرد فاتاه الله اجره مرتين و ابوطالب از دنيا خارج نشد تا اينكه جبرئيل از نزد حق تعالى بشارت بهشت او را آورد آنگاه حضرت فرمود كه مردم چگونه وصف ابوطالب را اين قسص مى كنند و حال آنكه در شب وفات ابوطالب جبرئيل بر پيغمبر نازل شده و گفت اى محمد از مكه خارج شو كه از براى تو بعد از ابى طالب ناصرى در مكه نخواهد بود.
سيد مرتضى در كتاب فصول از شيخ خودش شيخ مفيد ادله اى براى اثبات ايمان ابوطالب ذكر كرده كه ما بعضى از آنها نقل مى كنيم :
1 - اخلاص و دوستى ابوطالب نسبت به رسول خدا است و آن حضرت را به قلب و دست و زبان خودش يارى مى كرد و به دو پسرش على و جعفر امر كرد كه متابعت آن حضرت را بنمايند.
2 - فرمايش پيغمبر خدا در وقت مرگ ابوطالب است كه فرمود عمو تو صله رحم را بجا آوردى خدا جزاى خير به تو بدهد پس چنين دعايى از پيغمبر در حق شخص كافر جايز نيست .
3 - بعد از مرگ ابوطالب حضرت رسول صلى الله عليه و آله در بين اولادهاى او على عليه السلام را امر به تغسيل و تكفين او نمود در صورتيكه اولادان ديگر او هم حاضر بودند و جعفر هم ايمان آورده بود ولى در بلاد حبشه بود پس پيغمبر كه امر كرد على ابوطالب را غسل دهد دليل بر ايمان او است چه اگر كافر بود پيغمبر به على نمى فرمود كه كافر را غسل دهد.
4 - اين خبر مشهور است كه جبرئيل در وقت موت ابوطالب بر رسول خدا نازل شد و بآنحضرت گفت يا محمد حقتعالى بشما سلام ميرساند و ميفرمايد كه از مكه خارج شو كه ناصر تو ابوطالب وفات كرد و اينخبر ايمان ابوطالب را ظاهر ميسازد زيرا كه اگر ايمان بآنحضرت نداشت پس چرا او را يارى ميكرد و با كفار قريش در رسالت آنحضرت محاجه مينمود.
5 - وقتى ديد كه على با پيغمبر نماز ميخواند گفت اى پسر اين چه عملى است گفت دينى است كه ابن عم من مرا بسوى آن خوانده ابوطالب گفت متابعت او را بكن چه او نميخواند مگر بسوى خير پس ابوطالب در اين حرفش به راستگويى رسول خدا اعتراف كرد و اين حقيقت ايمان ميباشد.
6 - ابوطالب اشعار زيادى دارد كه دلالت بر ايمان او ميكند از جمله قصيده لاميه او است كه در آن ميگويد: الم يعلموا ان انبنا لامكذب .
در اين شعر صريحا ميگويد كه پيغمبر دروغ نميگويد و رسالت او حق است .
و نيز در وقت وفاتش اهل خود را جمع كرد و اشعارى در يارى پيغمبر گفت كه از جمله آن اينست اوصى بنصرالنبى الخير مشهده در اين شعر هم در وقت مرگش اقرار برسالت پيغمبر نموده است .
ابوطالب يارى پيغمبر مينمود
اوايل كه پيغمبر اسلام دعوى نبوت نمود و دين خود را آشكار ساخت مردم مكه و بلخصوص طايفه قريش با او مخالفت كرده و هر روز نوعى آنحضرت را مزاحمت فراهم ميكردند و مسلمانانرا اذيت مينمودند بقدرى كار را بمسلمين سخت گرفتند كه بعضى از مسلمانان مجبور شدند از مكه هجرت كنند و به ((نجاشى )) سلطان حبشه پناهنده شوند و آن اشخاصى كه قادر به هجرت نبودند و در مكه ماندند ((ابوطالب )) و ((حمزه )) از آنها طرفدارى ميكردند و تا ممكن بود نميگذاشتند كه يك فرد مسلمان مورد حمله كفار واقع شود و مردم مكه انجمنى تشكيل دادند تا درباره مسلمين تصميمى اتخاذ كنند در آن انجمن تمامى قريش همدست شده تصميم بقتل پيغمبر را گرفتند ابوطالب بر اين انديشه كفار آگهى يافت آل هاشم و عبدالمطلب را جمع كرده و همه آنها را با زن و فرزندشان و مسلمين بدره اى كه شعب ابوطالب نام داشت جاى داد.
اولاد عبدالمطلب از مسلمان و غيرمسلمان براى حفظ قبيله و فرمانبردارى ابوطالب در نصرت پيغمبر خوددارى نميكردند مگر ((ابولهب )) كه از دشمنان سرسخت آنحضرت بود و بالجمله در آن شعب ابوطالب باتفاق ايشان خود بحفظ و حراست رسول خدا پرداخت و از دو سوى آن دره را ديده بان گذاشت كه دشمن هم بر آن هجوم نياورد و بسيارى از شبها بفرزندش على (ع ) ميگفت كه به جاى پيغمبر بخوابد و حمزه همه شب با شمشير برگرد پيغمبر ميگشت كفار قريش دانستند كه بدان حضرت دست نيابند و كشتن او غيرممكنست و لذا چهل تن از بزرگان ايشان در ((دارالندوة )) مجتمع شدند و پيمان بستند كه با فرزندان عبدالمطلب و اولاد هاشم ديگر موافق نباشند و مدارا نكنند و زن به ايشان ندهند و زن از ايشان نگيرند و بديشان چيزى نفروشند و چيزى هم از ايشان نخرند و صلح با آنها نكنند تا وقتى كه محمد (ص ) را بايشان بدهند تا بقتل رسانند اين عهدنامه را نوشتند و مهر كردند و به ((ام الجلاس )) ((خاله ابوجهل )) سپردند تا او نيكو حفظ كند بعد از اين معاهده بنى هاشم در شعب محصور مانده هيچكس از اهل مكه جراءت خريد و فروش با آنها نداشت مگر در اوقات حج كه مقاتلت حرام بود و قبائل عرب در مكه حاضر ميشدند آنها از شعب بيرون شده چيزهاى خوردنى از عرب ميخريدند و به شعب ميبردند ولى چون مى فهميدند كه يكى از بنى هاشم ميخواهد چيزى بخرد بهاى آنرا گران ميكردند و خودشان ميخريدند و اگر ملتفت ميشدند كه يكى از اقوام عبدالمطلب چيزى خوردنى به شعب فرستاده او را زحمت رسانده اذيت ميكردند و اگر كسى از شعب بيرون ميشد و او را ميديدند عذاب و شكنجه اش ميكردند.
نقل شده كه ابوالعاص داماد پيغمبر شترانى از گندم و خرما بار ميكرد و به شعب ميبرد و رها ميكرد از اينجاست كه پيغمبر فرمود ابوالعاص حق دامادى ما را ادا كرد بالجمله تا سه سال كار بدينگونه ميبود و گاه بود كه فرياد اطفال ((نبى عبدالمطلب )) از شدت گرسنگى بلند بود تا اينكه بعضى از مشركين از بستن آن پيمان پشيمان شدند و پنج نفر از ايشان يعنى هشام بن عمر، و زهير بن امية بن مغيره و مطعم بن عدى و ابوالنجترى و زمعة بن الاسود با هم پيمان بستند كه نقص عهد كنند و آن صحيفه را بدزدند صبح فردا كه صنا ديد قريش در كعبه جمع شدند آن پنج نفر آمدند و ازين مقوله سخن در پيش آوردند كه ناگاه ابوطالب با جمعى از مردم خود از شعب بيرون آمدند به كعبه آمدند و در مجمع قريش بنشستند ابوجهل گمان كرد كه ابوطالب از زحمت و رنجى كه در شعب برده صبرش تمام شده و آمده كه محمد (ص ) را تحويل دهد.
ابوطالب آغاز سخن كرد و گفت اى مردم امروز سخنى با شما گويم كه بر خير شما است برادرزاده ام محمد صلى الله عليه و آله بمن خبر داده كه خداى تعالى موريانه را بر آن صحيفه گماشت كه تمام نوشته ها را خوردند فقط نام خدا بر آن باقى مانده اكنون آن صحيفه را حاضر كنيد اگر او راست گفته شما را با او چه كار است دست ازو برداريد و اگر دروغ ميگويد من او را به شما ميدهم تا او را بقتل رسانيد مردم گفتند نيكو سخن گفتى چون صحيفه را از ام الجلاس بگرفتند و گشودند ديدند تمام آنرا موريانه خورده جز لفظ بسمك اللهم كه بر سر نامه باقى مانده خود مردم شرمسار شدند آنگاه مطعم بن عدى صحيفه را پاره كرد و گفت ما از اين صحيفه قاطعه ظالمانه بيزاريم بعدا مسلمين از شعب بيرون آمدند.
اگر ابوطالب داراى ايمان نبود پس چرا در اين سه سال كمك به آنحضرت ميكرد و محمد صلى الله عليه و آله را تحويل كفار قريش نميداد اينها دليل بر ايمان و اسلام ابوطالب است .
اگر مشركين بعد از سه سال ترحم كردند و خودشان دلشان بحال بچه هاى مسلمين سوخت خدا را لعنت كند بنى اميه را كه فرياد العطش كودكان حسين دل سنگ آنها را نسوخت بلكه با شمشير و نيزه جواب آنها را دادند.
اخبارى از طرق عامه كه دلالت بر اسلام و ايمان ابوطالب ميكند.
((ابوالفتح اصفهانى )) كه يكى از علماء عامه است از ((ابن عباس )) نقل ميكند كه گفت روزى ((ابوبكر)) خدمت پيغمبر آمد و پدرش را كه پير و كورى بود با خود خدمت آنحضرت آورد و حضرت فرمودند چرا اين پيرمرد را آوردى ما ميرفتيم و او را ميديديم ، ابوبكر گفت يا رسول الله من او را خدمت شما آوردم تا خدا بمن اجر دهد قسم به آن خدايى كه ترا مبعوث فرموده فرح من بواسطه اسلام عموى تو ابوطالب بيشتر است از اسلام پدر خودم و ابيطالب بواسطه قبول كردن اسلام چشم ترا روشن نمود، حضرت فرمود راست گفتى .
ابن ابى الحديد معتزلى در شرح نهج البلاغه اشعارى در مدح ابوطالب سروده :
و لولا ابوطالب و ابنه
لما مثل الدين شخصا فقاما
فذاك بمكة اءويى و حامى
و هذا بيثرب جس الحماما
تكفل عبد مناف باءمر
و اودى فكان على تماما
فقل فى ثبير مضى بعد ما
قضى ما قضاه و ابقى شماما
فلله ذا فاتحا للهدى
ولله اذا للمعالى ختاما
و ما ضر مجد ابيطالب
جهول لغا او بصيرر تعامى
كما لا يضر ايات الصباح
من ظن ضوء النهار الظلاما
ما حصل معنى آنكه اگر ابوطالب و پسرش على نبودند دين اسلام تشخيص و قوامى نداشت ابوطالب در مكه آنحضرت را يافت و حمايت نمود و على (ع ) در مدينه ملكوت را با تجسس بدست آورد و حمايت كرد ابوطالب بامر عبدالمطلب پدربزرگوارش كفالت زندگانى آنحضرت را بعهده گرفت و ادامه داد و على آن خدمات را خاتمه داد، تاءسفى ندارد كه ابوطالب به قضاى الهى درگذشت زيرا بوى خوش خود على را به يادگار گذارد براى رضاى خدا ابوطالب خدمت بدين خدا كرد و على به آن خدمات خاتمه داد تا به اوج اعلا رسيد.
و اشعار زيادى علماى شيعه و سنى از ابوطالب نقل كرده اند كه دلالت بر اسلام او ميكند كه ذكر آنها بطول مى انجامد هر كه طالب باشد به جلد نهم بحار و يا ((شرح ابن ابى الحديد)) و ((ابوجعفر اسكافى )) مراجعه كنيد.
اقرار ابوطالب دم مرگ به توحيد
((حافظ ابونعيم )) و ((بيهقى )) كه از علماء عامه ميباشند نقل ميكنند كه در مرض موت ابوطالب جمعى از صنا ديد كفار قريش از قبيل ((ابوجهل )) و ((عبدالله بن بنى اميه )) به عيادت جناب ابوطالب رفتند در آنحال رسول اكرم به عمش ابوطالب فرمود بگو كلمه لا اله لا الله را تا من بر آن شاهد باشم در نزد پروردگار متعال ، فورى ابوجهل و ابن بنى اميه گفتند اى ابوطالب آيا از ملت عبدالمطلب بر ميگردى چند مرتبه اين كلمات را تكرار ميكنى تا اينكه ابوطالب گفت بدانيد كه من بر ملت عبدالمطلب باقى ميباشم آنها خوشحال بيرون رفتند، آثار موت بر آنجناب ظاهر شد برادرش عباس ديد لبهايى حركت ميكند گوش داد ديد ميگويد: الا اله الا الله ، عباس رو به رسول خدا (ص ) نموده عرض كرد برادرزاده برادرم ابوطالب آن كلمه اى را كه تو امر كردى گفت ولى چون عباس اسلام نياورده بود كلمه شهادت را بر زبان جارى ننمود.
تلقين پيغمبر به عمويش نه از آنجهت بود كه ابوطالب كافر بوده و پيغمبر خواست عمويش با ايمان از دنيا برود بلكه از جهت آن بود كه وقت مرگ شيطان بر انسان غلبه ميكند و به گفتن لا اله الا الله از انسان دور ميشود و ديگر آنهايى كه در اطراف بستر هستند بدانند كه اينشخص مؤ من موحد از دنيا رفت و در تشيع و تكفين او حاضر شوند و از جنازه او احترام كنند و طلب مغفرت بجهت او بنمايند و ضمنا ابوطالب در گفتارش سياسى بكار برد و گفت من بر ملت عبدالمطلب هستم ظاهرا آنها را ساكت و خوشحال نمود ولى در معنى اقرار به توحيد بود چه آنكه جناب عبدالمطلب بر ملت ابراهيم و موحد بود علاوه بر آنكه صريحا كلمه طيبه لا اله الا الله را بر زبان جارى نمود.
حيوانات مطيع ابوطالب بودند
((علامه مجلسى )) در جلد نهم ((بحار)) از مناقب شهر آشوب نقل ميكند كه روزى فاطمه بنت اسد، رضى الله عنها ديد كه حضرت رسول (ص ) خرمايى تناول ميفرمايد كه از مشك و عنبر خوشبوتر است و به خرماهاى دنيا شباهت ندارد، التماس بحضرت كرد كه دانه اى از اين خرما بمن عطا فرما، حضرت فرمود كه تا به وحدانيت حقتعالى و پيغمبرى من گواهى ندهى اين خرما بر تو حلال نيست فاطمه شهادتين را گفت و يكدانه از آن خرما را گرفت و تناول كرد، بعد از خوردن رغبتش به آن خرما زياده شد دانه ديگرى از براى ابوطالب طلب نمود، حضرت فرمود بشرطى ميدهم كه آنرا به ابوطالب ندهى مگر بعد از گفتن شهادت بخدا و رسالت من ، چون شب شد و ابوطالب به نزد فاطمه درآمد بوى خوشى از فاطمه استشمام كرد كه هرگز چنان بوى خوشى نشنيده بود از او پرسيد كه اين بوى خوش از چيست فاطمه خرما را بيرون آورد و گفت ازين خرماست ابوطالب باو التماس كرد كه خرما را بده بمن تا تناول نمايم فاطمه گفت تا شهادت ندهى به وحدانيت خدا و رسالت محمد (ص ) خرما را بتو ندهم ، ابوطالب بدون تاءمل شهادتين را گفت ولى به فاطمه گفت شهادت را نزد قريش اظهار مكن و نگو كه من اسلام تام اختيار كردم چه من اسلام خود را از روى مصلحتى از آنها پنهان ميدارم آنگاه ابوطالب خرما را گرفت و تناول نمود و در پيمان همانشب مقاربت نمود و فاطمه به على عليه السلام حامله شد و حسن جمال فاطمه به سبب آن ماه فلك امامت و خدمت مضاعف گرديد و آنحضرت در شاءن مادر با او تكلم مينمود و در تنهايى مونس او بود.
روزى فاطمه به نزد كعبه آمد و ((جعفر طيار)) با او همراه بود حضرت اميرالمؤ منين در شكم مادر با جعفر سخن گفت جعفر از غرابت آنحالت افتاده مدهوش شد در آنحال بتهايى كه در كعبه تعبيه كرده بودند برو در افتادند پس فاطمه دست بر شكم خود ماليد و گفت اى نور ديده من تو هنوز از شكم بيرون نيامده اى بتها ترا سجده ميكنند چون بيرون آيى مرتبه تو چگونه خواهد شد، چون اينحالت را براى ابوطالب نقل كرد گفت اين دليل است بر آنچه كه شير در راه طائف مرا خبر داد.
روزى ابوطالب از طائف متوجه مكه شد ناگاه شيرى در مقابل او پيدا گرديد چون نظرش بر ابوطالب افتاد بنزديك او آمد وى بر خاك ميماليد و دم بر زمين ميسائيد و نزد او تذلل مينمود ابوطالب گفت بحق آن خداونديكه تو را آفريده سوگند ميدهم كه بگويى چرا براى من اينگونه تذلل مينمايى شير بقدرت الهى بسخن آمد و گفت تو پدر شير خدايى و يارى كننده پيغمبر خدا و تربيت كننده او، پس در آنروز محبت ابوطالب بحضرت رسالت زياد شد و به او ايمان آورد و اصل محبت و ايمان او هم بواسطه اين بود كه پيغمبر فرموده بود كه من و على از نور واحد خلق شديم و دو هزار سال قبل از خلقت آدم در طرف راست عرش تسبيح حقتعالى مينموديم .
مجعول بودن حديث ضحضاح
قائلين بكفر ابوطالب حديثى نقل ميكنند كه : ان اباطالب فى ضحضاح من النار.
ابوطالب در آبگينه اى از آتش است .
اين حديث هم مانند ساير احاديث موضوعه و مجعوله ميباشد كه عده اى از دشمنان آل محمد و مخصوصا در زمان امويها و بالخصوص زمان معاويه بن ابى سفيان روى عداوتى كه با جناب ابوطالب داشتند جعل نموده اند.
و عجيب تر آنكه ناقل اين حديث يكنفر فاسق و فاجر اعداعد و اميرالمؤ منين عليه السلام بوده بنام ((مغيرة بن شعبه )) كه بنا بر نقل ابن ابى الحديد و ((مروج الذهب )) و ديگران مغيره در بصره زنا كرد، روزيكه شهود براى شهادت نزد خليفه عمر آمدند سه نفر شهادت دادند، چهارمى كه آمد شهادت را بگويد او را كلمه اى تلقين نمودند كه از دادن شهادت ابا نمود آن سه نفر را حد زدند و مغيره را خلاص نمودند.
يك چنين فاسق و فاجرزانى شارب الخمر كه حد خدا بر او تعطيل شد و از دوستان معاويه بن ابى سفيان اينحديث را از روى بغض و كينه اميرالمؤ منين (ع ) و خوشايند معاويه جعل نمود، حسب الامر معاويه و اتباع او اينحديث را جعل نمود كه : ان اباطالب فى ضحضاح من النار.
و اتفاقا افراديكه در سلسله روات آن قرار گرفته اند مانند ((عبدالملك بن عمير)) و ((عبدالعزيز راوردى )) و ((سفيان ثورى )) و غيره مردود و ضعيف و رواياتشان غيرقابل قبولست و سفيان ثورى جزء مدلسين و كذابين بشمار آمده ، پس چگونه ميتوان بحديثى كه روات آن اين جماعت باشند اعتماد كرد.
اگر واقعا ابوطالب كافر و مشرك بود همانروز اول كه پيغمبر مبعوث برسالت شد و با عمويش جناب عباس نزد ابوطالب رفت و فرمود كه خداوند مرا ماءمور كرده كه اظهار امر خود را بنمايم و مرا پيغمبر گردانيده تو به چه طريق مرا يارى خواهى كرد و به چه قسم با من رفتار ميكنى با آنكه رئيس قوم و بزرگ مكه و كفيل آنحضرت بود بايد آنحضرت را از خود طرد كند و با آن تعصبى كه اعراب در دين دارند بايستى فورى بر خلاف او قيام كند و يا لااقل او را از ايندعوت منع نمايد در صورتيكه ابوطالب در جواب پيغمبر اشعارى گفت كه معنى آن چنين است :
بخدا قسم كه جمعيت قريش پيروى از تو نخواهند كرد تا بميرند و تو بدون ترس و خوف اقدام به وظيفه خود بنماى و من بتو مژده ميدهم فتح و ظفر را و تو مرا بدين خود دعوت نمودى من يقين دارم كه تو مرا بحق ارشاد نموده اى زيرا حسن سابقه و امانت و راستگويى تو بر كسى پوشيده نيست ، دينى را به مردم عرضه داشتى كه من يقين دارم كه بهترين اديان است اگر ترس از ملامت و بدگويى نداشتم مى يافتى كه تا چه اندازه در راه دين تو بذل و بخشش مينمودم .
از اين اشعار كاملا معلوم ميشود كه ابوطالب از ترس مردم مكه عقيده خود را ظاهر نميكرده و اسلام خود را مخفى ميداشته و تا وقت مرگ كه خواست از دنيا برود اسلام خود را ظاهر ساخت و رفت اخبار و گفتار علماء و مورخين راجع به اسلام ابوطالب زياد است و در اينجا بيش ازين جاى ذكر آن نيست هر كه طالب باشد به اول بحارالانوار جلد نهم مرحوم مجلسى مراجعه كند.
ابوطالب در سن هشتادسالگى سه سال قبل از هجرت در مكه از دنيا رفت و قبر او در قبرستان معلى در مكه معروف است .
والده ماجده اميرالمؤ منين عليه السلام
والده ماجده آنحضرت جناب فاطمه بنت اسدبن هاشم بن عبد مناف است و مادر اين فاطمه ، فاطمه بنت رواحة بن حجر بن عبد بن معيص بن وهب بن ثعلبة بن وائلة بن عمرو بن شهاب بن مهارب بن فهراست ، پس فاطمه بنت اسد با جناب ابوطالب دخترعمو و پسرعمو بوده اند و وجود مبارك پيغمبر باين فاطمه مادر خطاب ميكردند.
((شيخ صدوق )) در كتاب ((امالى خود)) از ((عبداله بن عباس )) روايت نموده كه گفت روزى حضرت اميرالمؤ منين آمد خدمت حضرت رسول (ص ) در حاليكه گريه ميكرد و ميگفت انا الله و انا اليه راجعون حضرت رسول جهت گريه او را سئوال كرد و فرمودند از گريه باز ايست و گريه مكن على (ع ) عرض كرد يا رسول الله مادرم بنت اسد مرده ، چون حضرت رسول خبر فوت فاطمه را شنيدند گريه كرده ، فرمود ياعلى خدا رحمت كند مادر تو را نه فقط مادر براى تو بود بلكه براى منهم بمنزله مادر بود.
بعد حضرت عمامه مبارك خود را با يكى از لباسهاى حضرت على (ع ) دادند و فرمودند كه برو و زنها را امر كن او را بطور خوبى غسل دهند و با اين دو پارچه كه من بتو دادم او را كفن نما و براى دفن حركت مده تا من بيايم .
على بفرموده پيغمبر عمل نمود و پس از ساعتى حضرت رسول تشريف آوردند، جنازه را حركت داده و به قبرستان بردند، پس خود وجود مبارك پيغمبر بر فاطمه نماز خواندند، نمازيكه قبل از آن بر احدى مثل آن نماز نخوانده بودند باين كيفيت كه چهل تكبير گفتند، پس داخل قبر او شدند و در آن خوابيدند بطوريكه صدايى از آنحضرت شنيده نشد و حركتى از آن بزرگوار ديده نگرديد، آنگاه بيرون آمدند و به اميرالمؤ منين و امام حسن عليهماالسلام فرمودند داخل قبر شويد و او را در قبر گذاشتند و لحد او را چيدند چون از درست كردن قبر فارغ شدند حضرت رسول بآنها فرمود كه از قبر بيرون بياييد، پس حضرت رسول مجددا آمدند در قبر بالاى سر او فرمودند اى فاطمه من محمد سيد اولاد آدم ميباشم نكير و منكر نزد تو ميآيند و سئوال ميكنند كه خداى تو كيست در جواب آنها بگو الله خداى منست ، محمد پيغمبر من ميباشد و اسلام دين منست و قرآن كتابم و پسرم على امام و ولى من ميباشد، آنگاه حضرت فرمود: اللهم ثبت فاطمة بالقول الثابت ، بعد حضرت از قبر او خارج شد و خاك در قبر او ريخت و فرمود قسم به آن كسيكه جان محمد به يد قدرت اوست كه فاطمه صداى دست مرا شنيد كه دست راست خود را بر دست چپ زدم پس از آن عمارياسر از جاى بلند شد و گفت پدرم و مادرم فداى شما باد يا رسول اله آنروز شما نمازى بر فاطمه خوانديد كه مثل اين نماز را قبلا بر كسى نخوانده بوديد فرمود او اهلبيت داشت كه من چنين نمازى بجهت او بخوابم ، بجهت آنكه او از ابوطالب اولاد زيادى داشت و ماليه آنها زياد و ماليه ما كم بود باينجهت فاطمه از من نگهدارى مينمود و فرزندان خود را گرسنه ميگذاشت و مرا سير مينمود آنها را برهنه ميگذاشت ولى مرا لباس ميپوشانيد و سرهاى فرزندان خود را گردآلود ميگذاشت و سر مرا روغن ميماليد. عمار گفت يا رسول اله به چه جهت بر جنازه او چهل تكبير گفتى ؟ فرمود چون متوجه طرف راست خودم شدم چهل صف از ملائكه را ديدم ، لذا من از براى هر صفى تكبير گفتم .
عمار گفت به چه جهت در قبر خوابيديد بطوريكه هيچ صدايى از شما شنيده نشد و حركتى ديده نگرديد؟ حضرت فرمود: مردم در روز قيامت برهنه محشور ميشوند پس من هميشه از خداى عز و جل طلب مينمايم كه او را پوشيده مبعوث گرداند و قسم بآن خدائيكه جان محمد به يد قدرت اوست كه از قبر خارج نشدم تا آنكه ديدم مصاجين از نور در نزد سر او مصاجين از نور جلوى او و مصاجين از نور در نزد دو پاى او و دو ملك رقيب وعتيد كه در زمان حيات با او بودند موكل بر قبر او هستند و براى او تا روز قيامت استغفار ميكنند.
((فاطمه بنت اسد)) در سال چهارم هجرت در مدينه از دنيا رفت لكن سن او را ضبط نكرده اند و قبر شريفش در ميان حرم ائمه بقيع است .
در بحار از ((روضة الواعظين )) نقل ميكند كه حضرت رسول (ص ) فرمودند كه در موت فاطمه بنت اسد ملائكه اطراف آسمان را پر كردند و درب بهشت براى او باز شد و فرشهاى بهشت بجهت او گسترده شد و ريحانى از رياحين بهشت براى او فرستاده شد پس او در روح و ريحان و جنت نعيم ميباشند و قبر او باغى از باغهاى بهشت است .
((شيخ صدوق )) در ((روايت )) ميكند كه ((فاطمه بنت اسدبن هاشم )) از كسانى بود كه با حضرت رسول بيعت كرد و بآنحضرت از مكه بمدينه هجرت نمود و چون آن مخدره از دنيا رفت حضرت رسول او را در پيراهن مبارك خود دفن كرد و در ((روحاء)) مقابل حمام ((ابى قطيعه )) قبرى بجهت او حفر نمود و خود آنحضرت در قبر رفته بدن مبارك خود باطراف قبر ماليد پس بعضى از آنحضرت علت اينعمل را سئوال نمودند حضرت فرمود چون پدر من از دنيا رفت من طفل صغيرى بودم ، فاطمه بنت اسد و شوهر ابوطالب مرا بردند و از من پرستارى نمودند بطوريكه اسباب آسايش و راحتى مرا فراهم آوردند و در زندگانى من وسعت دادند و مرا بر اولادهاى خودشان برترى و فضيلت ميدادند، لذا منهم دوست دارم كه خدا قبر او را وسعت دهد.
در ((بصائرالدرجات )) در آخر روايتى كه مانند روايات قبل است كه پيغمبر فرمود: من فاطمه را تكفين كردم بعلت آنكه باو گفتم مردم در قيامت از قبورشان برهنه ظاهر ميشوند فاطمه صيحه زد و گفت زهى رسوايى ، پس من لباس خود را باو پوشانيدم و در نمازيكه براى او خواندم از حقتعالى سئوال نمودم كه كفن او را نپوساند تا اينكه داخل بهشتش كند حقتعالى ايندعا را اجابت فرمود در ((بحار)) نقل ميكند كه فاطمه بنت اسد گفت در بستان خانه ما چند عدد درخت خرما بود و چون اول رسيدن رطب ميشد چهل نفر از اطفاليكه همسن با محمد (ص ) بودند هر روز بخانه ما ميامدند و داخل اين بستان ميشدند و رطبهائيكه از درخت ريخته بود جمع ميكردند و بعضى از آنها از دست ديگرى مير بودند ولى هيچوقت نشد كه من ببينم محمد (ص ) را كه رطبى از دست طفلى بگيرد و من همه روزه يكمشت يا بيشتر از آن رطبها براى محمد جمع ميكردم و همچنين جاريه منهم مقدار از براى محمد جمع كنيم و آنحضرت هم در خواب بود، اطفال مطابق عادت همه روزه آمدند و هر چه رطب ريخته بود جمع كرده بردند من از خجالت محمد (ص ) خوابيدم و از خجالت محمد آستين خود را بر صورتم افكندم چون محمد از خواب برخاست داخل بستان شده در روى زمين رطبى نديد كه جمع كند برگشت كنيز من باو گفت من امروز را فراموش كردم كه رطب براى شما جمع كنم و اطفال داخل بستان آمده و اشاره به يكى از درختهاى خرما نمود و گفت اى درخت خرما من گرسنه هستم فاطمه بنت اسد گفت من ديدم كه شاخه هاى درخت بآنها خرما بود پائين آمده بقسميكه محمد هر چه ميخواست از آنها خورد و بعدا شاخه ها بالا رفت و در محل اولش قرار گرفت ، فاطمه گفت من از اينقسمت تعجب نمودم و ابوطالب هم در خانه نبود، رسم ما اين بود كه چون او بخانه ميآمد و در را ميزد من بجاريه خود ميگفتم كه برو و در را باز كن ولى آنروز چون ابوطالب در را زد خودم پاى برهنه بطرف در رفته آنرا باز كردم و آنچه از محمد ديده بودم براى ابوطالب نقل كردم او گفت محمد پيغمبر است و از تو اولادى متولد ميشود كه وزيرا او ميباشد و بعدا از فاطمه على متولد ميگردد. شما را بخدا آقايان انصاف دهيد آيا ممكنست زن و مرديكه اينهمه به پيغمبر خدمت كرده و پيغمبر هم نسبت بآنها مهربان بوده بگويند كه كافر و مشرك بودند و اگر كسى بگويد كه اين اخبار و اشعاريكه از ابوطالب نقل شد بحد تواتر نميرسد و ما نمى توانيم بچند شعر و خبر اسلام را بر آنها جارى كنيم .
جواب اين گوينده اينست كه اولا خبر واحد را شيعه و سنى حجت ميدانند و مورد عمل قرار ميدهند و ثانيا اگر فرد فرد اين اشعار و اخبار متواتر نباشد ولى مجموع آنها متواترا دلالت دارد بر امر واحديكه ايمان جناب ابوطالب و فاطمه بنت اسد باشد و اعتراف به نبوت و رسالت خاتم الانبياء باشد. بسيارى از امور است كه تواتر آن به همين قسم معين ميشود مثلا جنگها و شجاعتها و حملات مولا اميرالمؤ منين عليه السلام در غزوات هر يك خبر واحداست ولى مجموع آنها روى هم متواتر معنوى است كه افاده علم ضرورى بشجاعت آنحضرت مينمايد و همچنين است سخاوت حاتم و عدالت انوشيروان و غيره .
مجلس يازدهم : وابن سيدالوصيين
اى پسر آقاى اوصياء
كاردانى على عليه السلام
قبلا گفتيم كه در وصايت سه امر مهم شرط است :
1 - درستى و امانت
2 - شرافت در حسب و نسب
3 - كاردانى و علم و دانايى تا بتواند بطور احسن بوصايت خود عمل كند.
موضوع اول و دوم در مجالس قبل بيان شد و اينك راجع بكاردانى على عليه السلام مختصرا بياناتى را بعرض آقايان محترم مجلس ميرسانم .
على عليه السلام در جميع صفات شريك و مماثل پيغمبر خدا بود
بطور قطع مى توانيم ادعا كنيم كه در بين اصحاب پيغمبر تنها كسى كه در جميع شئون غير از مقام نبوت مثل و مانند پيغمبر خدا بوده على بن ابيطالب است و بس چنانچه ((امام ثعلبى )) در تفسيرش گفته : و لا يخفى ان مولانا اميرالمؤ منين قدشابه النبى فى كثير الخصال المرضية و الفعال الزكية و عاداته و عباداته و احواله العليه و قد صح ذلك له بالاخبارالصحيحة و الاثار الصريحة و لا يحتاج الى اقامة الدليل و البرهان و لا يفتقر الى يضاح حجة و بيان و قدعد بعض العلماء بعض الحضال لاميرالمؤ منين على التى هو فيها نظير سيدنا البنى لامى .
يعنى : پوشيده و پنهان نيست كه مولاى ما اميرالمؤ منين در بيشتر خصال مرضية و افعال زكيه از عادات و عبادات و احوال عليه به رسول اكرم (ص ) شباهت دارد و اينمعنى با اخبار صحيح و آثار صريحى كه احتياج بدليل و برهان خارجى ندارد به صحت پيوسته و محتاج به توضيح حجت و بيان نمى باشد بعضى از علماء برخى از آن خصال حميده را بشمار آورده اند كه در آن خصال حميده على نظير پيغمبر امى و درس نخوانده بوده است .
از جمله آيات قرآنى كه ميتوانيم براى اين موضوع شاهد بياوريم آيه تطهير است كه حقتعالى ميفرمايد: انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا .
يعنى : همانا خداوند اراده فرمود كه هر گونه پليدى را از شما خانواده رسالت دور نموده و شما را پاك و پاكيزه و از هر عيبى منزه گرداند.
اخبار زيادى از طرق عامه و خاصه در دست ميباشد كه همه آنها مؤ يد بر اينست كه آيه تطهير در شاءن خمسه طيبه پيغمبر، على ، حسن ، حسين ، فاطمه صلوات الله عليهم اجمعين نازل شده است .
روزى پيغمبر اكرم (ص ) در خانه ام سلمه تشريف داشتند على و زهرا و حسنين را خواندند و تمام آنها و حضرتش زير كساء ((عباى يمانى )) جمع شدند و در مقام مناجات با پروردگار برآمده فرمود خداوند اينها اهلبيت من هستند كه درباره آنها بمن هستند كه درباره آنها بمن وعده فرموده اى خداوندا پليدى و رجس را از ايشان دور فرما و آنها را پاك و پاكيزه گردان خداوند توسط جبرئيل اين آيه را نازل فرمود، ام سلمه يا رسول الله من هم جزء اهل بيت ميشوم ، فرمودند: خير تو از اهل بيت نيستى ولى بتو مژده ميدهم كه اهل بهشتى .
پس معلوم ميشود مراد از آيه خوب بودن اين پنج نفر نيست زيرا ام سلمه هم زن خوبى بوده ، بلكه مراد مقام عصمت و طهارت است كه اين پنج تن دارا بودند.
ابوجارود روايت كرده كه ((زيد)) فرزند ((زين العابدين )) عليه السلام گفت پدرم بمن فرمود بعضى از مردم جاهل و نادان چنين تصور كرده اند كه مراد از اهل بيت زنهاى پيغمبرند، بخدا قسم كه هر كس چنين خيال كند گنهكار است و دروغ گفته زيرا اگر مقصود زنهاى آنحضرت بودند بجاى كلمه عنكم بايد عنكن و بجاى يطهركم ، يطهركن استعمال ميشد چنانچه در آيات قبل از اين آيه كه راجع به زنهاى پيغمبر است اين نكته رعايت شده يذكرن ما يتلى فى بيوتكن ناگفته نماند كه ما جماعت شيعه اين مقام عصمت را تنها درباره اين پنج تن قائل نيستيم بلكه ميگوئيم تمام دوازده نفر اوصياء پيغمبر از على (ع ) تا حضرت حجت همه داراى اين مقام عصمت بوده اند.
((ابن بابويه )) از اميرالمؤ منين (ع ) روايت كرده كه حضرتش فرمود روزى با فاطمه و حسنين حضور پيغمبر اكرم در حجره ((ام سلمه )) شرفياب شديم كه جبرئيل آيه مباركه انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس را نازل فرمود، آنحضرت فرمود يا على اين آيه در شاءن تو و فاطمه و حسنين و ائمه اكرم از فرزندان حسين نازل شده ، گفتم اى رسول خدا ائمه بعد از شما چند نفرند؟ فرمود: دوازده نفر اول آنها تو هستى بعد از تو حسن و حسين و على زين العابدين فرزند حسين و يك بيك اسامى ايشانرا بيان فرمود تا حضرت حجت و فرمود اسامى شما بر ساق عرش نوشته شده است . در شب معراج فرمود اينها نام اوصياء و ائمه بعد از تو ميباشند همه ايشان پاك و پاكيزه و معصوم هستند و دشمنان آنها ملعونند.
شرح مفصل اين آيه را بجاى ديگر محول ميكنيم ، فقط خواستيم بگوئيم كه اين آيه ميرساند كه على از همه چيز غير از نبوت بالخصوص مقام عصمت با پيغمبر شريك بوده است .
دومين آيه اى كه دلالت ميكند على (ع ) در جميع صفات مثل پيغمبر است آيه مباركه : انما وليكم الله و رسوله و الذين امنوا الذين يقيمون الصلوة و يوتون الزكوة و هم الراكعون است .
كه ميفرمايد: ولى شما خدا و رسول و آنهائيكه ايمان آورده اند ميباشند با واو عاطفه الذين امنوا را به رسول عطف گرفته ، پس معلوم ميشود در جميع شئون با پيغمبر مماثل ميباشند و باتفاق فريقيين اين آيه درباره على (ع ) نازل شد.
و ديگر بودن سوره برائت است كه پيغمبر اول اين سوره را به ابوبكر دادند كه براى مردم مكه ببرد و بعد جبرئيل نازل شد عرض كرد اداء رسالت نمى تواند بكند مگر خودت يا كسى كه از تو باشد، بعد حضرت بامر حقتعالى از ابوبكر گرفتند به على (ع ) دادند كه در موسم حج بخواند ناگفته نماند كه علت آنكه پيغمبر اول به ابوبكر دادند با وجود آنكه ميدانستند او اينمقام را ندارد بجهت آن بود كه خواستند مقام على (ع ) را به مردم بفهمانند نه اينكه پيغمبر عارف بحال ابوبكر و على نبودند.
دليل ديگر بر اينمطلب آيه : اطيعوالله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم است كه اولوالامر را با واو عاطفه عطف بر رسول گرفته ، پس بايد اطاعت خدا و رسول و اطاعت اولى الامريكه مثل و مانند رسول خدا باشد را كرد نه خلفاء و سلاطين را چنانكه عقيده عامه است .
و دليل ديگر آيه مباركه مباهله است كه قبلا شرح داديم كلمه انفسنا و انفسكم ميرساند كه على نفس پيغمبر است ، پس هر چه پيغمبر دارد على هم بايد داشته باشد.
و دليل ديگر بسته شدن درهاى خانه هاى اصحاب بمسجد است مگر در خانه پيغمبر و على و در جواز ورود بمسجد در حال جنابت هم على مانند رسول خداست .
بخارى و مسلم در صيحيحين خود گفته اند: رسول خدا (ص ) فرمود:
لاينبغى لاحد ان يجنب فى المسجد الا انا و على .
دليل اينكه على عليه السلام سيد اوصياء است
حال كه ثابت شد وصى بلافصل پيغمبر (ص ) بايد على (ع ) باشد و ديگران قابليت اينمقام را نداشتند بلكه غضب خلافت را نمودند اينك بايد ثابت كنيم كه بعد از قبولى و وصايت و خلافت آنحضرت چرا سيد اوصياء و از هر وصى پيغمبرى برتر و بالاتر باشد.
امروز در دنيا مشاهده ميكنيم كه مقام و بزرگى نخست وزير مملكتى بستگى بمقام و بزرگى پادشاه و يا رئيس جمهور آن مملكت دارد، پس هر چه آن مملكت اهميتش بيشتر باشد اهميت رئيس جمهور و سلطان و نخست وزير مملكت از ساير كشورها بيشتر است .
روى اين قاعده مسلم دنيا ميگوئيم وجود مبارك پيغمبر ما افضل از همه انبياء بلكه همه موجودات دنيا بوده ، پس نخست وزير او هم كه وصى و خليفه او يعنى على (ع ) ميباشد بايد افضل و برتر از همه اوصياء موجودات عالم باشد، آيا آن پيغمبريكه بر هزار نفر مبعوث گرديده با آن پيغمبريكه بر پنجاه و صدهزار يا بيشتر مبعوث گرديده با پيغمبريكه بر كافه خلق خدا مبعوث است يكسان ميباشند پس وزير و خليفه آنها هم بقدر آن پيغمبر درجه و مقام دارند.
با مثالى مطلب بهتر واضح ميگردد، آيا معلم كلاس اول با معلم ششم دبستان يكى است آيا معلم كلاسهاى دبيرستانى با استادان دانشگاه برابرند، آيا استاد دانشگاه با يك پروفسور و متخصص در علم اتم برابر است ، بديهى است از جهت آنكه از يك مبداء و وزارتخانه ماءمورند و هدفشان تحت يك برنامه عالم كردن و تربيت شاگردان است يكسان بوده ولى در معلومات و مقام و رتبه هرگز يكسان نيستند انبياء عظام هم از جهت دعوت يكسان اند ولى از جهت رتبه و مقام و معلومات متفاوتند چنانكه در آيه 254 بقره ميفرمايد:
تلك الرسل فضلنا بعضهم على بعض منهم من كلم الله و رفع بعضهم درجات .
يعنى : انبياء را بر بعضى ديگر خصايص و فضائلى افزونى و فضيلت داديم كه ديگران به مرتبه آنها نميرسند گر چه در نبوت مساوى بودند كه با بعضى از آن انبياء خدا سخن گفت و به بعضى از آنها ترفيع درجات داد.
((زمخشرى )) در ((تفسير كشاف )) گويد مراد از اين بعض پيغمبر ما است كه به فضايل بسيار و خصايص بيشمار بر انبياء فضيلت دارد كه مهمترين آنها مقام خاتميت است ، بنابراين چون پيغمبران از جهت درجه و مقام متفاوت شدند اوصياء آنها هم عقلا بايد متفاوت باشند چون مقام پيغمبر ما از همه بيشتر است وصى او هم بايد مقامش بيش از ساير اوصياء ديگر باشد، پس او را بايد سيدالاوصياء نام نهاد، بچند دليل ميتوانيم بگوئيم كه على (ع ) سيداوصيا پيغمبرانست :
دليل اول
((محمد سمرقندى حنفى )) در كتاب ((مجالس )) و ((محمدبن عبدالرحمن ذهمى )) در كتاب ((رياض النضرة )) و ((ملاعلى متقى )) در ((كنزالعمال )) و ((ابن صباغ مالكى )) در ((فصول المهمه )) و ((شيخ سليمان بلخى حنفى )) در ((ينابيع المودة )) و ((ابن ابى الحديد)) در ((شرح نهج البلاغه )) از ((ابن عباس )) نقل نموده اند كه روزى ((عمربن خطاب )) گفت واگذاريد نام على را يعنى اينقدر از على غيبت مكنيد زيرا من از پيغمبر خدا شنيدم كه فرمود در على سه خصلت است عمر گفت كه اگر يكى از آن سه خصلت براى من بود دوستتر ميداشتم از هر چه آفتاب بر آن ميتابد آنگاه عمر گفت : كنت انا و ابوبكر و عبيدة بن الجراح و نفر من اصحاب رسول الله و هو متكى على على بن ابيطالب حتى ضرب بيده منكبيه ثم قال انت يا على اول المؤ منين ايمانا و اولهم اسلاما ثم قال انت منى بمنزلة هارون موسى و كذب على من ترعم انه يحبنى و يبغضه .
يعنى عمر گفت من و ((ابوبكر)) و ((ابوعبيده جراح )) و عده اى از اصحاب حاضر بوديم رسول اكرم (ص ) به على (ع ) تكيه داده بود تا آنكه بر دو شانه على زد و فرمود يا على تو از حيث ايمان اول مؤ منين هستى و از حيث اسلام اول مسلمين هستى آنگاه فرمود يا على تو براى من بمنزله هارون براى موسى هستى و دروغ گفته كسى كه گمان ميكند مرا دوست دارد در حاليكه ترا دشمن ميدارد.
شيعه و سنى بطرق مختلف نقل كرده اند كه پيغمبر فرمود: يا على انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لانبى بعدى .
و اين حديث را كه به حد تواتر لفظى رسيده حديث منزلت نام نهاده اند و از آن سه خصيصه براى اميرالمؤ منين (ع ) ثابت ميشود.
1 - مقام نبوت كه در معنى و حقيقت براى آنحضرت بوده .
2 - مقام خلافت و وزارت ظاهرى آنحضرت بعد از رسول اكرم (ص ).
3 - مقام افضليت آنحضرت بر تمام امت و غيرامت چه آنكه رسول خدا على را بمنزله هارون معرفى كرده و حضرت هارون مطابق نص صريح قرآن و اجد مقام نبوت و خلافت حضرت موسى و افضل بر تمام بنى اسرائيل بوده است .
در سوره مريم آيات 51 تا ميفرمايد: و اذكر فى الكتاب موسى انه كان مخلصا و كان رسولا نبيا و ناديناه من جانب الطور الايمن و قربناه نجيا و وهبناله من رحمتنا اخاه هارون نبيا .
يعنى ياد كن در كتاب خود شرح حال موسى را كه او بنده اى بسيار با اخلاص و رسولى بزرگ مبعوث به پيامبرى بر خلق بود و ما را از وادى مقدس طور ندا كرديم و به جهت استماع كلام خويش بقام قرب خود برگزيديم و از لطف و مرحمتى كه داشتيم ببرادرش هارون نيز ((براى مشاركت و مساعدت او)) مقام نبوت عطا كرديم .
پس جناب هارون از جمله پيغمبرانى كه استقلال در امر نبوت نداشته بلكه تابع شريعت برادرش حضرت موسى بوده ، حضرت على هم واجد مقام نبوت بوده ولى در امر نبوت استقلال نداشته بلكه تابع شريعت خاتم الانبياء بوده است . غرض و مقصور در رسول اكرم در اينحديث شريف آنست كه به امت بفهماند همان قسمتى كه هارون واجد مقام نبوت بود ولى تابع پيغمبر اولوالعزمى مانند موسى ميبود، على هم واجد مقام نبوت و با رتبه و مقام امامت در اطاعت شريعت باقيه خاتم الانبياء بوده كه اين خود خصيصه عاليه اى براى آنحضرت است .
((ابن ابى الحديد)) در ((شرح نهج البلاغه )) در ذيل اينحديث ميگويد: كه پيغمبر با اين بيان جميع مراتب و منازل هارونى را براى على ابن ابيطالب اثبات كرد و اگر حضرت محمد (ص ) خاتم الانبياء نبود هر آينه على شريك در امر پيغمبرى او هم بود ولى جمله انه لا نبى بعدى ميرساند كه اگر بنا بود پيغمبرى بعد از من بيايد على واجد آنمقام بود، لذا نبوت را استثناء كرده آنچه ما عداى نبوت است از مراتب هارونى در آنحضرت ثابت است .
پس ما از اينحديث منزلت نتيجه ميگيريم همانطور كه اگر هارون نميمرد و زنده بود بعد از حضرت موسى خليفه و جانشين او بود على (ع ) هم بعد از پيغمبر خليفه و جانشين او است و همانطور كه هارون بعد از موسى افضل زمان خود ميباشد و بنابر آنكه قبلا گفتيم چون اين پيغمبر اشرف و افضل باشد چون از اينحديث منزلت خلافت على (ع ) و افضليت او بر ديگران ثابت ميشود و عامه هم نمى توانند اينحديث را انكار كنند لذا احاديثى ساخته اند كه اينگونه فضايل براى ابوبكر و عمر هم ميباشد.
مثلا ((سعدالدين مسعودبن عمر تفتازانى )) در ((تهذيب )) گفته البته در خلافت افضليت شرط است زيرا اجماع و اتفاق اكثر علما بر اينمطلب است و ديگر بواسطه آيه قرآن كه ميفرمايد: و سيجنبها الا تقى الذى يؤ تى ما له تيزكى (اليل ، 18) و ابوبكر بود.
و پيغمبر هم فرمود: ما طلعت الشمس و لاغربت بعد النبيين و المرسلين على احد افضل من ابى بكر و در جاى ديگر فرمود: خير امتى ابوبكر ثم عمر و قال لو كان بعدى نبى لكان عمر .
ما نميدانيم كه اين چه افضليتى بود كه علماء اهل تسنن متفقند كه ابوبكر بر سر منبر گفت : ان لى شيطانا يعترينى فان استقمت فاعينونى و ان عصيت فاجتنبونى و ان زغت فقومونى .
يعنى مرا شيطانى است كه فريبم ميدهد اگر در كار يا راهى راست روم مرا اعانت كنيد و اگر راه غلط و كج روم مرا براه راست آريد.
اين چگونه امام و پيشوايى است كه شيطان او را فريب ميدهد و احتياج به راهنمايى مردم دارد اينحرف را ابوبكر راست گفت و يا دروغ و در هر دو صورت اشكال بر او وارد است .
خود علماء اهل عامه ميگويند كه ابوبكر بالاى منبر گفت : اقيلونى فلست بخيركم و على فيكم يعنى بيعت مرا فسخ نمائيد كه من از شما بهتر نيستم و حال آنكه على (ع ) در ميان شما ميباشد.
و در موقع مرگ ميگفت اى كاش خانه فاطمه را ترك كرده بودم و در را نمى سوزاندم و بدون اجازه او با رفقايم وارد خانه نمى شدم و در سقيفه بنى ساعده با ديگران بيعت كرده بودم و خودم خلافت را قبول نميكردم .
بحث در اين بود كه على (ع ) سيد و برتر از همه اوصياء پيغمبران گذشته ميباشد اگر چه ديگران حق على را غصب كردند و خواستند فضايل و مناقب اين خانواده مخفى بماند ولى برعكس فضايل آل محمد روزبروز بر زبانهاى مردم جارى ميگردد.
((غزالى )) و ((ابن ابى الحديد)) و ((زمخشرى )) و ((بيضاوى )) كه از بزرگان علماء و اهل سنت هستند حديثى از پيغمبر نقل ميكنند كه پيغمبر فرمود: علماء امتى كانبياء بنى اسرائيل و يا افضل من انبياء بنى اسرائيل . بنا بر فرض صحت اينحديث ما ميگوئيم در جائيكه علماء اين امت بواسطه آنكه علمشان از سرچشمه علم محمدى است مانند يا افضل از بنى اسرائيل باشند على بن ابيطالبى كه شيعه و سنى قبول دارند كه پيغمبر درباره او فرمود: انا مدينة العلم و على بابها افضل از انبياء و اوصياء گذشته نميباشد.
دليل دوم
دومين دليلى كه اثبات برترى على (ع ) را بر ساير اوصياء و انبياء گذشته مينمائيم گفته خود آنحضرت به ((صعصعه )) است .
روز بيستم ماه مبارك رمضان سال چهلم هجرت كه در اثر ضربت شمشير ((ابن ملجم )) آثار مرگ بر آنحضرت ظاهر شد، حضرتش به امام حسن (ع ) فرمود: اجازه دهيد شيعيانى كه بر در خانه اجتماع كرده اند بيايند مرا ببينند وقتى آمدند و اطراف بستر را گرفتند آهسته بحال آنحضرت گريه ميكردند حضرت با كمال ضعف فرمود: سلونى قبل ان تفقدونى ولكن خففوا مسائلكم .
اصحاب هر يك سئوالى كرده جواب مى شنيدند از جمله سئوال كنندگان ((صعصعه بن صوهان )) بود كه از رجال بزرگ شيعه و از خطباء معروف كوفه و از روات بزرگيست كه شيعه و سنى از او روايت نقل ميكنند و از اصحاب برجسته على (ع ) بوده است .
((صعصعه )) عرض كرد بمن خبر دهيد كه شما افضليد يا آدم ؟ حضرت فرمود: تعريف كردن مرد از خود تزكيه نفس و قبيح است ولى از باب و اما بنعمة ربك فحدث . نعمتهاى خدا داده بخود را نقل كن ميگويم من افضل از آدم هستم . عرض كرد به چه دليل ؟ براى آدم همه قسم وسايل رحمت و راحت و نعمت در بهشت فراهم بود فقط از يك شجره گندم منع گرديد ولى آدم نتوانست خوددارى نمايد و از آن خورد و از بهشت و جوار رحمت حق خارج شد.
ولى خداوند مرا از خوردن گندم منع ننمود، من بميل و اراده خود چون دنيا را قابل توجه نميدانستم از گندم نخوردم .
كنايه از آنكه كرامت و افضليت شخص به زهد و ورع و تقوى است هر كس اعراض او از دنيا و متاع دنيا بيشتر است قطعا قرب و منزلت او در نزد خدا بيشتر است و منتهاى زهد اينست كه از حلال غيرمنهى اجتناب نمايد.
در كامل بهايى ميگويد: على (ع ) كه بجنگ صفين رفت چهل من آرد جو با خود داشت و چون باز آمد هنوز بسيارى از آن باقى بود.
اميرالمؤ منين (ع ) در غره محرم سال 37 در صفين حاضر شدند و در يازدهم صفر 38 جنگ خاتمه يافت بنابراين سيزده ماه و يازده روز مدت جنگ صفين بوده و اگر ما اين چهل من آرد جورا تقسيم بر اين دوران نمائيم ماهى سه من ميشود روزى چهارسير ميگردد پس اگر على (ع ) تمام اين آرد را خورده بود روزى چهارسير سهم او بوده در صورتيكه مينويسند پس خاتمه جنگ مقدارى از آن آرد را با خود بكوفه آورد اين وضع زندگانى روانه خليفه اسلام بود در آن دوران كه ايران با اين عظمت گوشه اى از خاك حكومت على (ع ) بوده است .
در بحار از ((عمروبن حريث )) نقل ميكند كه گفت : نزديك وفات اميرالمؤ منين (ع ) بديدن آنحضرت رفتم ديدم كه ((فضه )) انبان مهر كرده اى براى افطار خدمت آنحضرت آورد و حضرت مهر را گشود و قطعات نان جو خشكيده متغيرى بيرون آورد كه بعلت نگرفتن نخاله آن خيلى زبر و خشن بود عمرو ميگويد به فضه گفتم قدرى باين پيرمرد رحم كنيد نرمه اين آرد جو را بگيريد و براى نان خمير كنيد و خوب بپزيد كه اين بزرگوار پير و ضعيف است و با وجود پيرى و ناتوانى به روزه و نماز و بيخوابى شب و جهاد و انواع رياضات مشغول است . فضه گفت : چند دفعه چنين كردم و نان خوب در انبان گذاشتم چون حضرتش مطلع شد منع كرد و از آن به بعد انبان را مهر ميكند بعد ميگويد ديدم اميرالمؤ منين (ع ) مهر انبان را برداشت نان خشكيده و زبرى را در كاسه چوبين خرد كرد و قدرى آب بر روى آن ريخت و كمى نمك بر روى آن پاشيد و آستين خود را بالا زد و مشغول خوردن شد چون فارغ گشت گفت عمر على به آخر رسيد و اجل نزديك شد. دست خود را بر محاسن خود فرو آورد و اشاره كرد به اينكه شهادت من نزديك گرديده و اين محاسن بخون سرم خضاب خواهد شد، كنايه از اينكه خواستم ايندست و مرفق را از داخل شدن در جهنم طعام منع كنم و همين براى حفظ بينه و سد رمق من كفايت ميكند.
نيز در بحار است كه كاسه فالوده و بنا بر خبرى حلوايى نزد آنحضرت آوردند كه حضرت انگشت خود را داخل آن نموده بيرون آورد و نگاهى فرمود گفت بوى خوبى دارى اما تا حال على طعم ترا نچشيده و نميدانم چه مزه اى دارى و انگشت خود را پاك كرده نخورد.
و نيز در بحار از ((هارون بن عنيزه )) و او از پدرش نقل ميكند كه در ((خورنق )) خدمت اميرالمؤ منين (ع ) مشرف شدم آنحضرت را ديدم كه قطيفه اى بالاى بدن خود انداخته و بدنش از شدت سرما ميلرزد بآنحضرت عرض كردم كه خداوند از براى شما و اهل بيتتان از بيت المال مسلمين حقى بيش از اين قرار نداده كه شما چنين تنگ گيرى بر خود مينمائيد حضرت فرمود بخدا قسم من از مال مسلمين چيزى بر نداشتم و اين قطيفه هم از مال شخصى خودم ميباشد كه از مدينه با خود بيرون آوردم .
اما خلفاى بعدى بقدرى بيت المال مسلمين را صرف خود نمودند كه جاى تعجب است از جمله ((منصور دوانيقى )) قبل از خلافت چنان فقرى داشت كه خودش براى ((سلمان اعمس )) گفت كه در دهات شام مدح على ميخواند تا نانى بدست آورد و سد جوعى بنمايد ولى چون بخلافت رسيد بقدرى مال مسلمانان را جمع كرد كه بعد از مردنش 810 ميليون درهم فقط پول نقد او غير از املاك و اسباب تجمل منزل او بوده است و يا مثلا عايدى املاك ((خيزران )) مادر هارون الرشيد سالى صد و شصت ميليون درهم بود.
اميرالمؤ منين (ع ) اگر بيت المال مسلمين را شب تقسيم نميكرد و به صاحبانش نميرساند ناراحت بود در صورتيكه بعد از مرگ مادر معتز خليفه عباسى دو ميليون دينار كه بيست ميليون درهم ميشود و مقدار زيادى از جواهرات و اشياء نفيس در سوراخ پستوى دالانهاى عمارت او يافتند غير از موجوديهاى ديگر او كه همه ميدانستند و يا وقتى مادر ((مقتدر عباسى )) مرد و خواستند در گورش نهند ششصد هزار دينار از گورش بيرون آوردند كه پيش از مرگش در آنجا نهفته بود كه كسى از آن خبرى نداشت بارى صعصعه عرض كرد آقا شما افضل هستيد يا نوح ؟ فرمود: من افضل از نوحم ؟ گفت ، چرا؟ فرمود: نوح قوم خود را بسوى حق دعوت كرد او را اطاعت نكردند و به آن بزرگوار اذيت و آزار بسيار نمودند تا درباره آنها نفرين كرده و گفت : رب لاتذر على الارض من الكافرين ديارا. (نوح - 27)
اما من بعد از خاتم الانبياء با آنهمه صدمات و اذيتهاى بسيار فراوان كه ازين امت ديدم ابدا درباره آنها نفرين نكردم و كاملا صبر نمودم .
در خطبه شقشقيه ميفرمايد: صبرت و فى العين قذى و فى الحلق شجى ، صبر نمودم در حاليكه در چشم من خاشاك و در گلوى من استخوانى بود.
اگر كسى ميخواهد صبر على (ع ) را بداند رجوع بتاريخ بيست و پنجسال خانه نشستن على بنمايد كه چه زجر و صدمه اى خورد كه يكى از آنها كشته شدن فاطمه عزيزش بود و يكى بردن فدك و يكى غضب خلافت و چيزهاى ديگرى كه جاى شرح آن نيست .
صعصعه عرض كرد شما افضليد يا ابراهيم ؟ فرمود: من ، گفت : چرا؟ فرمود: ابراهيم عرض كرد: رب ارنى كيف تحيى المؤ تى قال اولم تؤ من قال بلى و لكن ليطمئن قلبى . (بقره - 26)
ولى ايمان من بجايى رسيد كه گفتم : لو كشف الغطاء ما ارذت يقينا. كنايه از آنكه علو درجه شخص بمقام يقين او ميباشد كه واجد مقام حق اليقين شود.
عرض كرد شما افضليد يا موسى ؟ فرمود: من ، گفت : چرا؟ فرمود: وقتى خدا موسى را ماءمور كرد كه براى دعوت فرعون بمصر رود عرض كرد: رب انى قتلت منهم نفسا فاخاف ان يقتلون و احى هارون هو افصح منى لسانا فارسله معى رداء يصدقنى انى اخاف ان يكذبون . (قصص 33-34)
ولى وقتى رسول اكرم مرا از جانب خدا ماءمور ساخت كه بروم مكه بالاى بام مكه آيات اول سوره برائت را بر كفار قريش قرائت نمايم با آنكه كمتر كسى بود كه برادر يا پدر يا عم و يا خال و يكى از اقارب او بدست من كشته نشده باشد مع ذلك ابدا خوف نكردم و اطاعت امر نموده تنها رفتم ماءموريت خود را انجام دادم و برگشتم .
على افضل از ساير انبياء بوده
كنايه از اينكه فضيلت شخص با توكل بخداست هر كس توكلش بيشتر است فضيلت او بيشتر است موسى و اتكاء و اعتماد ببرادرش نمود ولى اميرالمؤ منين (ع ) توكل كامل بخدا و اعتماد به كرم و لطف حق نمود صعصعه گفت : شما افضليد يا عيسى ؟ فرمود: من افضلم ، عرض كرد چرا؟ حضرت فرمود: پس از آنكه جبرئيل در گريبان مريم دميد بقدرت خدا حامله شدن چون وقت وضع حمل او گرديد در بيت المقدس بمريم وحى شد كه از بيت المقدس بيرون شو زيرا كه اينخانه محل عبادتست نه محل ولادت و زائيدن فلذا از بيت المقدس بيرون رفت در ميان صحرا پاى نخله اى خشكيده عيسى بدنيا آمد، اما وقتى مادرم فاطمه بنت اسد را درد زائيدن گرفت در وسط مسجدالحرام بود بمستجار كعبه متمسك گرديده عرض كرد الهى درد زائيدن را بر من آسان گردان همانساعت ديوار خانه شكافته شد مادرم فاطمه را با نداى غيبى دعوت بداخل نمود مادرم داخل بيت شدن و من در همانخانه كعبه بدنيا آمدم .
دليل سوم
سومين چيزيكه افضليت و برترى على (ع ) را نسبت به اوصياء گذشته ميكند داستان گفتگوى حره با حجاج است .
يكى از دشمنان سرسخت على (ع ) ((حجاج )) است او هر جا دوستان و شيعيان على (ع ) را ديد ميديد بسخت ترين وجهى ميكشت ، روزى ((حره دختر ((حليمه سعديه )) بر حجاج وارد شد از طرز ورود و بى اعتنايى نسبت بدستگاه دانست كه اين يك بانوى عادى نيست پس از اندكى تاءمل پرسيد حره دختر ((حليمه سعديه )) تويى ، گفت بلى ؟ گفت ، مدتها در انتظار ديدار تو بودم بمن گفته اند كه عقيده تو اينست كه على (ع ) افضل اصحاب پيغمبر است و تو على را بر ابوبكر و عمر و عثمان ترجيح ميدهى حره به حجاج گفت بتو دروغ گفته اند عقيده من بيش از اينهاست كه گفته اند
من نه اينكه او را باصحاب ترجيح ميدهم بلكه بر پيغمبران بزرگ مثل آدم و موسى و عيسى و ابراهيم و داود و سليمان ترجيح ميدهم ، حجاج گفت واى بر تو كه اكتفا نكردى كه على را افضل اصحاب دانى و او را در رديف انبياء نام بردى و تفضيلش دادى اگر دليل واضحى بر اين مدعى نياوردى ترا خواهم كشت ، حره گفت خدا او را در قرآن بر آدم فضيلت داده آنجا كه ميفرمايد: فعصى ادم ربه فعوى ولى درباره على (ع ) فرمود: و كان سعيه مشكورا آدم از همه نعمتهاى بهشت استفاده ميبرد و تنها از گندم ممنوع بود كه فرمود: و لا تقربا هذه الشجرة معذلك آدم از گندم خورد على منعى نداشت و همه نعم الهى بر او حلال بود با اينحال نان گندم نخورد بى اختيار گفت احسنت يا جره ، آنگاه گفت دليل تو بر تفضيل بر نوح و لوط چيست ؟ حقتعالى درباره نوح و لوط مى فرمايد: ضرب الله مثلا للذين كفروا امرئة نوح و امرئة لوط كانتا تحت عبدين من عبادنا فخانتا هما فلم يغينا عنهما من الله شيئا و قيل اوخلا النار مع الداخلين . (تحريم - 10)
ولى از براى على بن ابيطالب (ع ) همسرى است كه خشنودى او خشنود خدا و خشم او خشم خداست اگر فاطمه از كسى راضى نباشد خدا از او راضى نشود، حجاج گفت احسنت بگو بدانم دليل تفضيل تو برابر چه خواهد بود؟
گفت : در قرآن از گفته ابراهيم حكايت ميكند: و اذ قال ابراهيم رب ارنى كيف يحيى الموتى قال اولم تؤ من قال بلى ولكن ليطمئن قلبى ولى على (ع ) بتصديق دوست و دشمن فرمود: لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا. حجاج گفت احسنت يا حره .
حجاج گفت : به چه دليل او را بر موسى ترجيح ميدهى ؟ گفت بدليل فرموده خدا آنجا كه ميفرمايد، فخرج منها خائفا تيرقب و على (ع ) ليلة المبيت جاى پيغمبر خوابيد و جان خود را فداى پيغمبر نمود و خدا تقدير و تقديسش نمود و من الناس من يشترى نفسه ابتغاء مرضاة الله حجاج گفت احسنت يا حره ، سپس گفت : دليلت بر تفضيل على بر سليمان چيست ؟ گفت : سليمان گويد: رب هب لى ملكا لاينبغى لاحد من بعدى و على فرمايد: يا دنيا تنحى عنى غرى غيرى فقد طلقتك ثلاثا لارجعة لى فيك .
در نهج البلاغه نقل شده از ((ضرار)) كه گفت بعد از شهادت اميرالمؤ منين (ع ) بر معاويه وارد شدم از حال على (ع ) پرسيد ضرار گفت در بعضى اوقات در شب تاريك على را ديدم كه در جاى نماز خود ايستاده و محاسن شريفش را بدست گرفته مثل كسى كه مار او را گزيده باشد بر خود مى پيچيد و گريه با حزن و اندوه ميكرد و ميگفت : يا دنيا يا دنيا اليك عنى ابى تعرضت ام الى تشوقت لاحان حينك هيهات غرى غيرى لاحاجة لى فيك قد طلقتك ثلاثا لارجعة فيها فعيشك قصير و خطرك يسير و اءملك حقير آه من قلة الزاد و طول الطريق و بعدالسفر و عظيم المورد .
يعنى : اى دنيا بر گرد بسوى اهلت از جانب من آيا متعرض من شده اى يا بسوى من مشتاق گشته اى نزديك مباد هنگام رسيدن تو چه بسيار مراد تو از من دورست غير مرا فريب بده مرا بتو احتياجى نيست بتحقيق ترا طلاق گفتم و قطع علاقه از تو نمودم در سه دفعه يعنى دفعه اى در عقل دفعه در خيال دفعه در حس ، رجوعى از براى من در آن نيست و تو حرام مؤ بد شدى بر من پس زندگانى تو كوتاه است و آرزوى تو پست است ، آه از اندك بودن توشه و درازى راه و دورى سفر و بزرگى منزل . معاويه پس از شنيدن اين كلمات شروع بگريه كردن نمود و بقول سيد مرتضى على (ع ) كدام وقت دنيا را قبول كرد كه ميفرمايد تو را سه طلاقه كردم .
برگزديم بر سر مطلب حجاج گفت : احسنت يا حره ، بكدام دليل على بر عيسى افضل بود؟ گفت خدا در قرآن ميفرمايد: اذ قال الله يا عيسى بن مريم ء انت و قلت للناس اتخذونى و امى الهين من دون الله قال سبحانك ما يكون لى ان اقول ما ليس لى بحق ان كنت قلته فقد تعلم ما فى نفسى و لا اعلم ما فى نفسك ما قلت لهم الا ما امرتنى به . (مائده - 115)
اين قضاوت و حكومت را بروز قيامت انداخت ولى به على بن ابيطالب (ع ) نيز قومى در حد پرستش گرويدند قائل بخدايى او گرديدند در دنيا آنها را مجازات فرمود و كيفر داد حجاج گفت احسنت يا حره او را بخشش داد و جايزه بخشيد.
دليل چهارم
چهارمين دليل بر سيدالوصيين بودن على (ع ) فرمايش خود پيغمبر است چنانچه ((مير سيدعلى همدانى شافعى )) در كتاب ((مودة القربى )) از ((ابن عباس )) روايت ميكند كه گفت : دعانى رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم فقال لى ابشرك ان الله تعالى ايدنى بسيدالاولين و الاخرين و الوصيين على فجعله كفوابنتى فان اردت ان تنتفع به فاتبعه .
على مرآت جميع انبياء بوده
ابن ابى الحديد چه خوب ميگويد و ((فخر رازى )) در ذيل آيه مباهله و ((احمدبن حنبل )) در ((مسند)) و ديگران كه رسول خدا (ص ) فرمود: من اراد ان ينظر الى ادم فى علمه و الى نوح فى تقوائه و الى ابراهيم فى خلة و الى موسى فى هيبته و الى عيسى فى عبادته فلينظر الى على بن ابيطالب .
((مير سيدعلى همدانى شافعى )) در ((مودة القربى )) اين حديث را با يك زيادتى نقل ميكند كه رسول خدا فرمودند: فان فيه تسعين خصلة من خصال الانبياء جمعها الله فيه و لم يجمعهبا فى احد غيره .
تشبيه علم على به آدم براى اينست كه خداوند آدم را بواسطه عملش بر ساير موجودات فضيلت و برترى داد، پس چون على (ع ) علمش از آدم بيشتر است بايد افضل از همه موجودات غير از پيغمبر (ص ) باشد.
پس هر انسان باذوقى از تشبيه در علم على (ع ) به آدم ميفهمد كه چون آن علم سبب افضليت آدم و برترى مسجوديت او بر ملائكه و مقام خلافت او گرديد على (ع ) هم افضل و برتر از انبياء عظام مانند موسى و عيسى باشد پس بطريق اولى از اوصياء آنها برتر خواهد بود.
كاش آنزمان سرادق گردون و نگون شدى
وين خرگه بلند ستون بى ستون شدى
كاش آنزمان برآمدى از كوه تا بكوه
كاش آنزمان كه پيكر او شد درون خاك
سيل سيه كه روى زمين قيرگون شدى
جان جهانيان همه از تن برون شدى
كاش آنزمان ز آه جگر سوز اهلبيت
كاش آنزمان كه كشتى آل نبى شكست
يكشعله برق خرمن گردون دون شدى
عالم تمام غرقه درياى خون شدى
كاش آنزمان كه اين حركت كرد آسمان
اين انتقام گر نفتادى بروز حشر
سيماب وار روى زمين بى سكون شدى
با اين عمل معامله دهر چون شدى
آل نبى چو دست تظلم برآورند
اركان عرش را به تزلزل درآورند
.: Weblog Themes By Pichak :.

