تا یار استخوان به گلو ناله سر کند
باید که چاه، همدم خود را خبر کند
ترسد اگر که چاه نباشد؛ ندیم او
افلاک را از آه خودش شعله ور کند
باد سیاه و سرخ وزیدن گرفته بود
تا نخل های غم زده را بی ثمر کند
سرما نفس کشید و زمین مست خواب شد
تا گوش خاک یخ زده را بی اثر کند
شب ریخت نیم روز به درگاه آسمان
باید که ماه آید و جان را سپر کند
دیوار تکیه گاه شد و ماه را گرفت
ای کاش در نبود ز خون چهره تر کند
لبریز گشته کاسه چشم علی ز اشک
وقتی که خاست ماهش از آتش گذر کند
در انتظار مانده که شق القمر شود
تا سوی ماه خویش دوباره سفر کند
شاعر شیخ مسعود اسدی خانوکی
قطره ای افتاد از کوثر سر سجاده ای
باغ عزت کرد گل،. با سجده ی افتاده ای
از خراسان آمد اما جام سبزش سالها
می گرفت از سبزپوشان مدینه باده ای
مست از آگاهی و دامن پر از بغض گلو
ایستاده چشم خود را دوخته بر جاده ای
در جهانی که زمین گیر خودش گردیده است
پرچم آزادگی افراشته آزاده ای
"کلبه ی احزان شود روزی گلستان " بر لبش
منتظر مانند سرباز دل از کف داده ای
در تکان های زمین و تندباد آسمان
کوه هم می خواند او را مرد فوق العاده ای
بین شاهان جهان چشمی ندیده مثل او
رهبر فرزانه ای با زندگی ساده ای
ای خدا یاری کن این مرد علم بر دوش را
دست بیعت تا دهد در دست کوثر زاده ای
شاعر شیخ مسعود اسدی خانوکی
قائل فیه احمد المختار
علمه حاکم علی الاقطار
مهتد حجة علی العالم
باقر العلم و مخزن الاسرار
حک شد از آسمان به سینه ی او
قائم فی البریة بالقسط
در دلش از ازل نوشته خدا
نوره من عناصر الابرار
شرح والفجر در نگاه ترش
عطش و داغ کرده خون جگرش
در اسارت لباس غم به برش
پدرش در اسارت کفار
گرچه آن روز طفل نوپا بود
با همان خاطرات دردآلود
راه را آیه آیه می پیمود
تا بنوشند از لبش افکار
آیه صبر و استقامت را
آیه عزت و شهامت را
آیه قدرت امامت را
صدره کان منبع الانوار
در هجوم توهمات و جنون
اشعریون غلات و جبربون
مرجئه با تفکرات زبون
قدریون خوارج خونخوار
آدمی زاده ننگ آدم شد
قدش از بار معصیت خم شد
آب او اشک و نان او غم شد
روز او شد چو شام تیره و تار
باقر العلم با جهاد بیان
کرد روشن برای پیر و جوان
کفر آل امیه و مروان
انه کان في البلاد منار
باز آل امیه ی نامرد
دست مسموم خویش را آورد
تا که دریا بسوزد از تب و درد
تا شود چشم عاشقان خون بار
قصه ی داغ را کند تکرار
سینه ها را کشد در آتش داغ
باز خورشید بی فروغ شود
باز شب بر زمین شود آوار
تا که آیینه ای شکسته شود
راه دریا دوباره بسته شود
تشنگان راهی سراب شوند
تشنه گردد ز وهم آب نزار
غافل از اینکه باز خورشیدی
از همان آستان طلوع کند
مذهب جعفری کند سیراب
تشنگان علوم را بسیار
شاعر شیخ مسعود اسدی خانوکی
چشمم به سوی قبله و قلبم در احتضار
می جوشد اشک عاشقی از چشم انتظار
لبریز اشک و خون شده پیمانه های صبر
از چشم های سرخ و جگرهای داغدار
جای ترنج دل شده خون ای عزیز مصر
بی تو بریده از همگان، قلب بی قرار
عمری اگر چه بی سر و پا بوده ام ولی
بی پا و سر به پای تو سر می دهم به دار
سیراب از سرابم و درمانده در کویر
بر آسمان خشک ترک خورده ام ببار
از رد پای مخفی ماه ای نسیم صبح
قدری به خاک شب زده ام روشنی بکار
شاعر شیخ مسعود اسدی خانوکی
تو را به اشک غزل های محتشم بانو
برای از تو سرودن مکن ردم بانو
سلام شاعرتان بی طمع نبوده و نیست
عنایتی به گدا کن اگر چه کم بانو
نماز شکر بخوانم که بر تمامی خلق
خدا سپرده به تو سفره ی کرم بانو
برای آنکه نویسند از فضایلتان
چقدر سرو در این راه شد قلم بانو
هزار سال سرودند و عاقبت گفتند
که عاجزند ز توصیف این حرم بانو
مگر ز عرش فرشته به جوهر اعجاز
تو را به واژه ی کوثر زند رقم بانو
شاعر شیخ مسعود اسدی خانوکی
ریختی مهتاب را در آب و ماه آمد پدید
آب تصویر لبت را دید و آه آمد پدید
گرچه می دیدند اطراف علم را بی سپاه
تا علم برداشتی گویی سپاه آمد پدید
خواست آب تشنه لب تا بوسه بر دستت زند
دست را بر خاک دید ابر سیاه آمد پدید
آب سر بر شانه ات زد تا لبی را تر کند
ریختی بر خاک و دود از خیمه گاه آمد پدید
قامت سروی کنارت بر لب دریا شکست
از لب تیری که بر قلب نگاه آمد پدید
با دم ' ای ساقی لب تشنگان' عاشقان
خیمه ای افراشتی و خانقاه آمد پدید
شاعر شیخ مسعود اسدی خانوکی
روی لب های بسته ی تردید
سالها از سکوت شب پر بود
مثل مرداب رنگ مردن داشت
چشم های سیاه و وهم آلود
رنگ پاییز در سراسر شهر
از توقف ، سکون ، خبر می داد
زیر تیغ خزان شبیه درخت
داشت انسان دوباره سر می داد
روی تابوت واقفیه ، شک -
داشت می برد جان انسان را
تیغ انکارشان به نام امام
داشت می کشت روح ایمان را
در هجوم توقف و تردید
داشت انسان تباه می گردید
پشت انکار هشتمین خورشید
روز انسان سیاه می گردید
مهر هشتم در انتظار فرج
تا ببارد از آسمان برکت
نه برای خودش برای بشر
تا بگیرد دوباره جان، حرکت
تا ز جود وجود لم یزلی
صبح زیباتری طلوع کند
تا توقف بمیرد و انسان
زندگی را ز نو شروع کند
عاقبت از کرانه ی اعجاز
انتظار فرج به سر آمد
مثل خورشید مثل ریحانه
نازل از عرش گل پسر آمد
نهمین مصحف مجسّم را
از همان کودکی نمود عیان
نهمین بار آسمانی شد
شهر انگشتر پیامبران
ان یکاد خدا نگه دارش
پرده از نور روی سیمایش
برکت ریزد از لب کوثر
روی دستان گرم بابایش
باز شد تا در این جهان چشمش
آفریننده را ثنا گو شد
نهمین راز خلقت هستی
با همین طفل بر جهان رو شد
شاعر مسعود اسدی خانوکی
مسعود اسدی .:
اجلم تا ننوازد جرسم
نجفش را ز خدا ملتمسم
آنقدر نزد خدا هست عزیز
که خدا هم به علی خورد قسم
یا رب امشب چه شبی هست که باز
می وزد از دل کعبه نفسم
سینه ام تنگ و دلم در قفس است
یا رب از لطف تو بشکن قفسم
مبریدش ز دل کعبه به عرش
بگذارید که من هم برسم
دل آواره ندارد جایی
هست حیدر همه ی کار و کسم
شاعر مسعود اسدی خانوکی
مسعود اسدی .:
قمر کعبه پیش شمس حجاز
روشنی می چشید و دل می برد
همه جا مثل مادری عاشق
ماه از دست مهر نان می خورد
تا که مهتاب کعبه شد مجذوب
در دل مهربان آن خورشید
از حرا تا غدیر و بعد از آن
خویش را در کنار او می دید
بارها بین نخل ها شب ها
ماه از اشک او زکات گرفت
خاک از چشمه ی قنوت شبش
شور بارانی از حیات گرفت
خاک وقتی که بسترش می شد
می شد از شوق بندگی سرمست
از جبینش که باده می نوشید
می شد از جام زندگی سرمست
دست او بود چشمه سار جود
نخل ها نقش بازوانش بود
از یتیم و اسیر و از مسکین
زیر این نخل میهمانش بود
بدر خیبر احد حنین احزاب
مات و مبهوت پهلوانی او
قهرمانان شرک را می کشت
برق شمشیر آسمانی او
دست هایش کلنگ و شمشیر و
قلم و سایه بان و باران بود
برو از نخل و بدر و کوفه بپرس
یا ز وقتی که با یتبمان بود
عشق جان می گرفت از رویش
بود محراب، طاق ابرویش
دین اسلام دین خاتم، شد -
تا ابد زیر دین بازویش
باب علم هزار شهر رسول
چشمه ی سلسبیل می ماند
که ز یک قطره اش درر یابد
هر که نهج البلاغه می خواند
کاش یک بار اگرچه در رؤیا
بشنوم منبر دل انگیزش
گوش و جان و دلم شود سرشار
تا ابد از کلام زر خیزش
خوش به حال تو، نان خشک جوین!
زائر دست و قوت جان علی!
خوش به حالت که بارها افطار
می زدی بوسه بر دهان علی
از همان کودکی ابوطالب
داد او را در اختیار نبی
تا امامت بر او شود تسلیم
تا که حیدر شود کنار نبی
لب اگر تر کنم به اوصافش
چارپاره هزار پاره شود
قلم و دفتری نمی ماند
نفس واژه در شماره شود
شاعر مسعود اسدی خانوکی
مسعود اسدی .:
صبر جمیلش در یقینش شعله ور بود
ایام در چشم حزینش شعله ور بود
خورشید از کوهی که در شام آب می شد
در آتش اندوهگینش شعله ور بود
یادش می آمد چشم های سرخ مسمار
از اشک خون یاسمینش شعله ور بود
یادش می آمد نیمه شب آرام آرام
در بغض خیسش، آستینش شعله ور بود
یادش می آمد سینه ی بی تاب محراب
از اشک و خون همنشینش شعله ور بود
یادش می آمد از تنی در خون تابوت
که تیرهای در کمینش شعله ور بود
یادش می آمد زیر دست ساربانی
انگشتری از خون، نگینش شعله ور بود
مسمار و محراب و طبق ، تابوت و گودال
در اشک چشم لاله چینش شعله ور بود
جان در عبور از بغض چشم نیمه بازش
در اشک های آخرینش شعله ور بود
مانند روزی که برادر بود تنها
لب هایش از خون جبینش شعله ور بود
شاعر مسعود اسدی خانوکی
.: Weblog Themes By Pichak :.

